دستت را می گذاری روی مرزی ترین نقطه وجودت یک حس گمشده آهسته شروع می کند به جوانه زدن ...  سلام می کنی چشمت مست تماشای گنبد طلا می شود... بو می کشی تا ریه هایت پر شود از عطر حضور نگاه مهربان امام و احساس تازگی اندیشه های خسته ات را فرا می گیرد... زیر لب زمزمه می کنی یا ضامن آهو یا امام رئوف یا غریب الغربا حواست به من هست؟ دلت را جا گذاشتی در حرم و گره اش زدی به ضریح امام ...

رویای زخمی پروانه

ضریح




تاریخ : یکشنبه 91/2/3 | 10:4 عصر | نویسنده : | نظر

پنجره کاهگلی

 

تمام بی پناهی ما از جایی شروع شد که به بستر خانه های آجری پناه بردیم و در لابه لای تیر آهن های خلوت و آرام گم شدیم ....
خانه ، بودن با تو و لمس چهره پر چین و چروکت را از من گرفت
در آن زمان تو بودی و گیسو هایی بافته ات که تاب خوردن روی آن از هر خلوت و آرامش آهنینی دل نشین تر بود.....
هجوم صداها بود در سکوت ...
کسی چه می داند...
شاید بتوان نام این احساس را درد بی دردی گذاشت!!







تاریخ : یکشنبه 91/2/3 | 9:47 عصر | نویسنده : | نظر

جمهوری چک

آسمان شعرش را با جوهر سفید نوشت
اسمش را گذاشت :
بــــــــرف



برچسب‌ها: عکسآسمانبرفخانهجکهوری چک

تاریخ : سه شنبه 89/8/4 | 10:47 عصر | نویسنده : | نظر

پاییز یک شعر است
یک شعر بی‌مانند
زیباتر و بهتر
از آنچه می‌خوانند

Autumn

پاییز، تصویری
رؤیایی و زیباست
مانند افسون است
مانند یک رؤیاست

autumn

سحر نگاه او
جادوی ایام است
افسونگر شهر است
با این‌که آرام است

autumn

او ورد می‌خواند
در باغ‌های زرد
می‌آید از سمتش
موج هوای سرد

autumn

با برگ می‌رقصد
با باد می‌خندد
در بازی‌اش با برگ
او چشم می‌بندد

autumn

تا می‌شود پنهان
برگ از نگاه او،
پاییز می‌گردد
دنبال او، هر سو

autumn

هرچند در بازی
هر سال، بازنده‌ست
بسیار خوشحال است
روی لبش خنده‌ست

autumn

من دوست می‌دارم
آوازهایش را
هنگام تنهایی
لحن صدایش را

autumn

مانند یک کودک
خوب و دل انگیز است
یا بهتر از این‌ها
«پاییز، پاییز است!»


شاعر: ملیحه مهرپرور

 

 



برچسب‌ها: عکسشعرپاییززردبرگبرگ ریزان

تاریخ : پنج شنبه 89/7/1 | 11:26 عصر | نویسنده : | نظر

تو جنگلِ نقشه‌ی جغرافیا

اون وسطا، که این‌روزا شلوغه

هرکی یه قصه‌ای می‌گه ـ که راستش

بعضیا راسته، بعضیام دروغه

 

بالاتَرَک: کلاغای دربه‌در

پایین‌تَرَک: موش موشکای شیطون

دستاشونو داده‌ن به هم دوباره

روباهِ پیر و کرکسای جوون

 

تو جنگلِ نقشه‌ی جغرافیا

یه گربه آروم رو زمین نشسته

دور و برش با پنجه‌های بَرّاق

هزارتا گُرگَن، به کمین نشسته

 

تو گرگ و میشِ دم‌دمای غروب

که سایه‌ها می‌افتن و پا می‌شن

چشماتو خوب که وا کنی می‌بینی

گرگا از اون دور دورا پیدا می‌شن

 

گرگا برای گربه‌ی قصّه‌مون

نمی‌دونی چه نقشه‌ها کشیدن

شیشه‌ی عمرشون شکسته، اما

خط و نشون برای ما کشیدن

 

حالا که فصلِ میوه‌چینی شده

می‌خوان بیان تو باغ‌مون بشینن

با توپّ پُر بیان، مثِ قدیما

درختو هم با میوه‌هاش بچینن

 

خاکِ خدا با همه مهربونه

دنیا برای آدما بزرگه

منظره‌ی دنیا قشنگه،‌ اما

نه وقتی که دست یه گلّه گُرگه

 

خونه‌ی ما ارث پدربزرگه

این خونه‌ی قدیمی صاحب داره

خدا با عاشقا می‌مونه، اینجا

هزارتا پهلوون مراقب داره

 

تو جنگلِ نقشه‌ی جغرافیا

یه گربه آروم... نه، یه شیر شرزه

گرگا اگه پا تو خونه‌ش بذارن

زمین و آسمون‌شون می‌لرزه...

 

منبع

 



برچسب‌ها: شعرایرانوطنکشور

تاریخ : جمعه 89/6/26 | 1:5 عصر | نویسنده : | نظر

انتظار فرج

چه انتظار عجیبی ....
تو بین منتظران هم
عزیز من چه غریبی

عجیب تر که چه آسان ندیدنت شده عادت
چه بی خیال نشستیم
نه کوشش و نه وفایی

فقط نشستیم و گفتیم
خدا کند که بیایی .....



برچسب‌ها: انتظار عجیب

تاریخ : سه شنبه 89/5/5 | 6:39 عصر | نویسنده : | نظر

در این خاک زرخیز ایران زمین*
نبودند جز مردمی پاک دین*

همه دینشان مردی و داد بود*
وز آن کشور آزاد و آباد بود*

چو مهر و وفا بود خود کیششان*
گنه بود آزار کس پیششان*

همه بنده ناب یزدان پاک*
همه دل پر از مهر این آب و خاک*

پدر در پدر آریایی نژاد*
ز پشت فریدون نیکو نهاد*

بزرگی به مردی و فرهنگ بود*
گدایی در این بوم و بر ننگ بود*

کجا رفت آن دانش و هوش ما*
که شد مهر میهن فراموش ما*

که انداخت آتش در این بوستان*
کز آن سوخت جان و دل دوستان*

چه کردیم کین گونه گشتیم خوار؟*
خرد را فکندیم این سان زکار*

نبود این چنین کشور و دین ما*
کجا رفت آیین دیرین ما؟*

به یزدان که این کشور آباد بود*
همه جای مردان آزاد بود*

در این کشور آزادگی ارز داشت*
کشاورز خود خانه و مرز داشت*

گرانمایه بود آنکه بودی دبیر*
گرامی بد آنکس که بودی دلیر*

نه دشمن دراین بوم و بر لانه داشت*
نه بیگانه جایی در این خانه داشت*

از آنروز دشمن بما چیره گشت*
که ما را روان و خرد تیره گشت*

از آنروز این خانه ویرانه شد*
که نان آورش مرد بیگانه شد
*

چو ناکس به ده کدخدایی کند*
کشاورز باید گدایی کند
*

به یزدان که گر ما خرد داشتیم*
کجا این سر انجام بد داشتیم*

بسوزد در آتش گرت جان و تن*
به از زندگی کردن و زیستن*

اگر مایه زندگی بندگی است*
دو صد بار مردن به از زندگی است*

بیا تا بکوشیم و جنگ آوریم*
برون سر از این بار ننگ آوریم*

شود مردمی دین و آیین ما نگیرد خرد خُرده بر دین ما
بیاریم آن آب رفته به جوی مگر زان بیابیم باز آبروی

حکیم ابوالقاسم فردوسی

 

منبع



برچسب‌ها: شعراز آنروز دشمن بما چیره گشت

تاریخ : چهارشنبه 89/1/4 | 1:39 عصر | نویسنده : | نظر

sunset 

ای عشق می رسد که شبی باورم کنند             شاید که از جنون تو رسوا ترم کنند

چون شعله ها که از نفس خاک خسته اند          در انتهای فصل تو خاکسترم کنند

از لاله می سرایم و در فصل سرد خاک          می آید آن دمی که چو گل پرپرم کنند

شاید به جرم لاله شدن با طلوع صبح             آتش به دست صاعقه در ساغرم کنند

زیباتر از تبسم خورشید می شوم                 پیراهنی ز آینه گر در برم کنند

بالی زدم به وسعت هفت آسمان مگر            آتش به شوق نور شدن در پرم کنند
                                                                                   حمید کرمی



برچسب‌ها: تبسم خورشید

تاریخ : جمعه 88/7/24 | 12:43 عصر | نویسنده : | نظر

سیب     در میان هر سیب، دانه‌ها محدود است؛

       در دل هر دانه، سیب‌ها نا محدود...

            چیستانیست عجیب! 

                  دانه باشیم نه سیب...



برچسب‌ها: دانه باشیم نه سیب . . .

تاریخ : جمعه 88/6/20 | 7:49 عصر | نویسنده : | نظر