بزرگ ترین اشتباه را من کردم مقصر اصلی خودم بودم که فکر می کردم با ازدواج دخترم با یک فرد مقیم خارج از کشور و فرستادن او به آن دیار، می توانم به دیگران فخر بفروشم! من تنها دخترم را قربانی خودخواهی خودم کردم و باعث سیاه بخت شدن او شدم.
ای کاش می مردم و این روزها را نمی دیدم و...این جملات بخشی از اظهارات زن میانسالی بود که تنها دخترش را به عقد یک جوان ?? ساله که در کشور استرالیا زندگی می کرد، درآورد بی آن که شناخت کافی و لازم از او داشته باشد.چند قدم آن طرف تر، روی نیمکت کنار راهروی مجتمع قضایی خانواده نیز زن جوانی نشسته و سرش را روی دیوار گذاشته بود و به آرامی گریه می کرد.
گاهی از مادرش سوال می کرد هنوز وکیل مان نیامده است؟ وقتی جواب منفی مادر را می شنید، دوباره به فکر فرومی رفت و اشک می ریخت.به سراغ زن جوان رفتم تا از او درباره علت حضور و مراجعه اش به دادگاه سوال کنم، او که تمایل چندانی به گفت وگو کردن نداشت، گفت: هرچه می خواهید از مادرم بپرسید؛ او خودش از همه چیز خبر دارد و خیلی بهتر از من می تواند پاسخ تان را بدهد.
دوباره به سراغ مادرش رفتم و از او در این باره پرسیدم.زن میانسال که مشخص بود رنج فراوانی را متحمل شده است و آثار ندامت و پشیمانی در رفتار و گفتارش به خوبی مشاهده می شد، گفت: راستش را بخواهید مقصر اصلی در این ماجرا من بودم که تنها دختر و پاره تن خودم را قربانی خودخواهی ها و عقده های درونی ام کردم و بعد ادامه داد: اجازه بدهید قبل از این که درباره دختر بخت برگشته ام صحبت کنم به موضوعی اشاره کنم که در گذشته برایم اتفاق افتاد و باعث شد که من به یک فرد عقده ای مبدل شوم؛ اتفاقی که باعث شد مرتکب بزرگ ترین اشتباه در زندگی ام بشوم و دخترم را به این حال و روز بیندازم. به این امید که مادران دیگر مرتکب چنین اشتباهات غیرقابل جبرانی نشوند.
واقعیت این است که ?? سال قبل هنگامی که هجده سال بیشتر نداشتم و تازه دیپلم متوسطه خود را گرفته بودم، یکی از اقوام به همراه خانواده به خانه ما آمدند و مرا برای پسر بیست و دو ساله خود که جوان سربه راه و درس خوانی بود و از هر حیث می توانست همسر شایسته ای باشد، خواستگاری کردند.
وی در آن زمان در یکی از دانشگاه های کشور انگلیس تحصیل می کرد و شرایط مالی خوبی هم داشت. اما متاسفانه پدر و مادرم به این دلیل که قادر به تحمل دوری من از خودشان نبودند راضی به این امر نشدند و به آن ها جواب رد دادند!این در حالی بود که او پس از مدتی ازدواج کرد و بعد هم همسرش را به کشور یاد شده برد و زندگی مشترک شان را با یکدیگر آغاز کردند!
آن دو زندگی خوبی را در کنار هم سپری می کنند و صاحب یک پسر و یک دختر هم شده اند. از همه این ها گذشته دختری که به همسری پسرعمه مادرم درآمد، از هم کلاسی های خود من در دوران راهنمایی و دبیرستان بود که توانسته است در رشته مورد علاقه اش در انگلیس به تحصیلات خود ادامه دهد و فارغ التحصیل شود.
من در طول این همه سال همیشه به این موضوع فکر می کردم که اگر پدر و مادرم قدری گذشت داشتند و مدتی دوری ام را تحمل می کردند، من الان جای هم کلاسی ام می بودم. ولی به هر حال قسمت من از زندگی این نبود و سرنوشت من هم به گونه دیگری رقم خورد.
یک سال و اندی از این ماجرا که همچنان فکر مرا به خود مشغول کرده بود گذشت که من نیز ازدواج کردم. جوانی که در آن هنگام معلم مدرسه ابتدایی برادر کوچکم بود، خانواده اش را به عنوان خواستگار به خانه مان فرستاد که من نیز جواب مثبت دادم و قدم به خانه بخت گذاشتم و زندگی ساده ای را در کنار همسرم آغاز کردم. تمام سعی من هم بر این بود که خودم را با شرایط زندگی جدیدم وفق دهم و به ماجرایی که ماه ها افکارم را به خود مشغول کرده بود، فکر نکنم! ولی با تمام این حرف ها در مواقعی که با عمه یا دخترعمه ها و یا حتی دوعروس عمه مادرم مواجه می شدم و از خوشبخت شدن عروس شان برایم تعریف می کردند، دوباره فکرم مشغول می شد. آن ها همیشه از زندگی مجلل و داشته های او حرف می زدند و می گفتند که این زندگی قشنگ می بایست از آن تو می شد که خیلی بیشتر از فلانی لیاقتش را داشتی. با شنیدن این حرف ها به آن دختر حسادت می کردم. تمام این مسائل باعث عقده ای شدن من شده بود.
سال ها یکی پس از دیگری سپری می شد و ثمره زندگی من با همسر فرهنگی ام چهار فرزند بود سه پسر و یک دختر به نام آرزو که با دست خودم او را سیاه بخت کردم. اخلاق و رفتار پسندیده همراه با نجابت آرزو باعث شده بود که او از سن شانزده سالگی خواستگاران زیادی داشته باشد، ولی من برایش رویاهای زیادی درسر داشتم! دلم می خواست او به چیزهایی که من می توانستم داشته باشم ولی در طول زندگی از آن محروم بودم، برسد!از این رو با این که در طول دو سه سال قبل از این ازدواج خواستگارهای مناسبی هم برایش آمدند، من به هر یک از آن ها به هر بهانه ای که بود جواب رد می دادم.
به یکی می گفتم می خواهد تحصیل کند، به آن یکی می گفتم خودش مایل به ازدواج نیست و به خواستگار دیگری می گفتم دلش می خواهد به جای ازدواج کردن شاغل شود و... با این قبیل بهانه ها تمامی آن ها را رد کردم و منتظر پیدا شدن یک خواستگار ایده آل و در عین حال خیالی بودم.
بعدازظهر یکی از روزهای تابستان سال 1383 بود که زنگ تلفن خانه مان به صدا درآمد و خانمی پس از سلام و احوالپرسی گرم اظهار داشت:خانم... دختر خانم شما را در یک مجلس عروسی دیده ایم که از او خوشمان آمده است و حالا تصمیم گرفته ایم که اگر اجازه می دهید برای امر خیر خدمت برسیم.
البته باید عرض کنم که پسر من چند سالی است که در خارج از کشور تحصیل و زندگی می کند و ما قصد داریم همسر مناسبی که اهل شهر و دیار خودمان باشد برایش پیدا کنیم.البته این را هم عرض کنم که اگر دختر خانم شما قسمت ما شد باید برای زندگی در آن کشور خودش را آماده کند. پرسیدم پسرتان در کدام کشور زندگی می کند؟ خانم تماس گیرنده جواب داد: پسرم که در حال حاضر ?? سال دارد، در شهر ملبورن (استرالیا) زندگی می کند! من که با شنیدن جمله خارج کشور و حرف های خانم مزبور زبانم بند آمده بود، در حالی که سعی می کردم به خودم مسلط شوم، در جواب به او گفتم: اجازه بدهید هم با پدر و هم با دخترم در این باره صحبت کنم؛ اگر راضی به این امر بودند در تماس بعدی نتیجه را خدمتتان عرض کنم.اگر راستش را بخواهید، آن روز از خوشحالی در پوستم نمی گنجیدم! با خود می گفتم بالاخره آن خواستگار پیدا شد و آمد که ای کاش پیدا نشده بود و نمی آمد!
فردای آن روز که دوباره خانم موردنظر با من تماس گرفت، آدرس خانه را دادم و زمانی را هم معین کردم و این گونه بود که روز بعد سه خانم یکی میانسال و دو زن جوان زنگ در خانه ما را به صدا درآوردند و به خانه مان آمدند!آن ها همراه با خود تعدادی عکس از یک جوان خوش قیافه در مکان های مختلف هم آورده بودند، یکی از عکس ها او را در خانه ای زیبا نشان می داد و عکس دیگر او پشت فرمان یک خودروی شیک و عکس بعدی هم پشت میز یک دفتر کار گرفته شده بود.
چند عکس هم او را در تیپ های مختلف در نقاط زیبا و یک پارک شهر دیدنی در شهر ملبورن استرالیا که محل زندگی او بود، نشان می داد! خواستگارها در همان حال که عکس ها را به من نشان می دادند کلی هم از خصوصیات اخلاقی و دست و دلبازی این جوان تعریف می کردند و می گفتند که وی از سال ???? و از سن بیست سالگی به کشور استرالیا رفته و در آن جا به ادامه تحصیل پرداخته و شغل مناسب و آبرومندانه ای هم پیدا کرده است. در حال حاضر نیز هم درس می خواند و هم در یک شرکت معتبر چند ملیتی مشغول به کار است و از شرایط مالی خوبی هم برخوردار می باشد؛ الان نیز می خواهد به زندگی اش سر و سامانی بدهد.
خیلی حساس و مشکل پسند است، گفت: من کلی درباره نجابت و خانم بودن دختر شما با پسرم صحبت کرده ام و به او گفته ام که بالاخره دختر موردپسندش را پیدا کرده ام؛ او هم آمادگی خودش را برای این وصلت اعلام کرده است و حالا آمده ایم تا در صورت موافقت شما مقدمات لازم را برای این ازدواج فراهم کنیم.آن روز گذشت و این جلسات خواستگاری چند روزی ادامه یافت.
همسرم در ابتدا با این ازدواج مخالف بود اما من تلاش زیادی کردم تا توانستم رضایت او را به دست آورم و با این تصور واهی که بالاخره برای یکبار هم که شده شانس در خانه ما را زده است، به خواستگاری آن ها جواب مثبت دادم.قرار شد دختر و پسر تلفنی با یکدیگر صحبت کنند که این امر هم صورت پذیرفت و سرانجام خود آرزو نیز که در ابتدا راضی به این ازدواج نبود و دلش نمی خواست از خانواده جدا شود و در کشوری غریب زندگی کند موافقت خودش را با این ازدواج اعلام کرد تا به قول خودش قبل از هرچیز به آرزوی دیرینه من جامه عمل بپوشاند و بعد هم در آنجا به تحصیلات خود ادامه دهد و طبق گفته و ادعاهای خانواده آن جوان زندگی خوبی داشته باشد و خوشبخت شود!این امر در حالی بود که آرزو بیش از هرچیز در زندگی به پدرش وابسته بود.
پس از گذشت مدت زمانی کمتر از دو ماه ، مجید به ایران آمد و مراسم رسمی خواستگاری یکبار دیگر با حضور بزرگ ترهای دو خانواده صورت پذیرفت و در طول یک ماه و اندی که از اقامت او در ایران می گذشت، خرید بازار و مقدمات دیگر فراهم شد و مراسم عقد رسمی و محضری دخترم آرزو با مجید در مجلس ساده ای که در منزل خودمان برگزار شده بود، صورت گرفت.
چهل و دو روز بعد از آن هم مجید با دریافت مدارک قانونی مربوط به ازدواج رسمی خود به استرالیا بازگشت تا مراحل قانونی مربوط به سفر آرزو را فراهم کند که این امر نیز چند هفته ای به طول انجامید و دعوتنامه و ویزای آرزو به دستمان رسید و سرانجام در بهمن ماه سال ???? تنها دخترم با هزاران امید و آرزو راهی کشور استرالیا شد تا زندگی تازه ای را در کنار همسر خود آغاز کند.
با عزیمت آرزو به خارج از کشور که در حد توان خود وسایلی را به عنوان جهیزیه همراهش کردیم و همه چیز با آبرومندی و به خیر و خوشی انجام شده بود، دیگر من هم می توانستم سری بین سرها بلند کنم و به خیلی ها که در طول این سال ها با حرف های معنی دار خود عذابم داده بودند، فخر بفروشم!اگرچه در خلوت خود به خاطر دوری از یک دانه دخترم عذاب می کشیدم ولی با این همه تمامی این عذاب ها و دلتنگی ها را تحمل می کردم به این امید که دخترم سپیدبخت و سعادتمند شده است!فکر می کردم به آرزوی دیرینه ام رسیده ام.
کارت تلفن می خریدم تا بیشتر بتوانم با دخترم در تماس باشم و از حال و روز او در آن کشور مطلع شوم. هروقت هم که با او تماس می گرفتم و از وضعیت زندگی اش سوال می کردم و از اخلاق و رفتار شوهرش می پرسیدم، همیشه اظهار رضایت می کرد.
دامادمان(مجید) از همان ابتدای امر قول داده بود پس از بازگشت به استرالیا و به محض این که اوضاع و احوال زندگی اش رو به راه شد و به اصطلاح آرزو در آنجا جا افتاد، برای من و همسرم هم دعوتنامه بفرستد تا ما هم بتوانیم به نزد آنها برویم!
من حتی برای همین وعده و وعیدها هم به این و آن پز می دادم و به دیگران فخرفروشی می کردم غافل از این که هیچ گاه به چنین آرزویی دست پیدا نخواهیم کرد. هفته ها، ماه ها و حتی سال ها یکی پس از دیگری سپری شد بی آن که از دعوتنامه و عزیمت ما به کشور استرالیا خبری بشود!
بعد از مدتی در تماس هایی که با آرزو می گرفتم احساس می کردم او مسئله ای را از من پنهان می کند. هرچند که او سعی می کرد خودش را از هرجهت خوشبخت نشان دهد تا ما غصه ای نداشته باشیم ولی به هر حال من یک مادرم و مثل هر مادری می توانم از لحن گفتار فرزند خود متوجه خوشی و ناخوشی او بشوم. از این رو پس از مشورت با همسرم تصمیم گرفتیم خودمان به آن کشور سفر کنیم. حال بماند که چه مشکلاتی را در این راه تحمل کردیم تا بتوانیم به آنجا سفر کنیم و از حال و روز فرزندمان باخبر شویم. پس از آن که مقدمات امر را برای این مسافرت فراهم کردیم، موضوع را به دخترم آرزو اطلاع دادیم و به او گفتیم که با یک تور مسافرتی عازم کشور استرالیا هستیم! اگرچه او ظاهرا سعی می کرد خودش را خوشحال نشان دهد ولی به محض تماس تلفنی و گفتن موضوع دیگر برایم ثابت شد که او از زندگی زناشویی خود راضی نیست.
به کشور استرالیا رسیدیم و در فرودگاه ملبورن با آرزو روبه رو شدیم. آرزویی که اگر مادرش نبودم او را نمی شناختم! دیگر از شادابی گذشته او خبری نبود لاغر و رنگ پریده شده بود و به محض دیدن پدرش، سرش را روی شانه او گذاشت و شروع به گریستن کرد! تمام بدنم به شدت می لرزید همه چیز در برابر چشمانم تیره و تار شده بود.
لحظاتی بعد او را که بدن نحیف اش بیش از من به لرزه افتاده بود، در آغوش گرفتم و بدون هیچ حرفی هردو نفرمان گریستیم. قدری که سبک تر شد از او سراغ شوهرش را گرفتم که جواب داد: او سرکارش رفته و نمی توانست به استقبال تان بیاید!
ولی مشخص بود که راست نمی گوید. به همراه دخترم به هتل محل اقامت مان که از طرف تور مسافرتی گرفته شده بود، رفتیم، البته ما به تصور این که در مدت اقامت خود در آنجا می توانیم اوقات خود را درکنار دختر و دامادمان سپری کنیم به لیدرتور گفته بودیم که ما در شهر ملبورن از تور جدا خواهیم شد که البته این امر تصوری واهی بیش نبود.
وی افزود: عزیمت به این سفر و آشنایی از نزدیک با شرایط زندگی آرزو باعث شد که من بفهمم چه اشتباهی را در این زمینه مرتکب شده ام چرا که مجید آن کسی نبود که خانواده اش ادعا می کردند، او نه تنها نتوانسته بود به تحصیلات خودش ادامه دهد بلکه از همان سال اول عزیمت به استرالیا به دلایلی از تحصیل وامانده بود و در یک کارخانه تولیدی مواد لبنی مشغول کار شده بود! او از همان ابتدای امر همه چیز را نه به ما بلکه به خانواده و نزدیکان خودش هم دروغ گفته بود. او بیش از آن که به فکر آینده و زندگی خود و همسرش باشد، به فکر عیش و نوش و خوشگذرانی بود!
در آنجا بود که متوجه شدیم اختلافات بین آرزو و همسرش از زمانی آغاز شد که او از آرزو خواسته بود چادر و روسری و مقنعه اش را کنار بگذارد و همراه با او در مجالسی که خودش در آن ها شرکت می کند و به رقص و پایکوبی و نوشیدن مشروبات الکلی مشغول می شوند، حضور پیدا کند و به اصطلاح همرنگ آن جماعت شود!
ولی آرزو که همیشه به دلیل اعتقادات مذهبی خود شئونات اسلامی را رعایت می کند راضی به این امر نبود و هیچ گاه هم حاضر نشد در یکی از آن مجالس شرکت کند و این طور که خودش می گوید این مسئله سرمنشاء به وجود آمدن اختلافات ریشه ای بین آن دو شده است! دخترم حاضر بود تنها بودن در خانه را تا پاسی از شب تحمل کند ولی با شوهرش که به آن وضعیت و مصرف دائمی مشروبات الکلی عادت یا بهتر بگویم معتاد شده بود، در چنین محافلی حضور پیدا نکند.
لذا تصمیم گرفتم همراه با پدرش به سفارت جمهوری اسلامی برویم و موضوع را با مسئولان هموطن خود در میان بگذاریم و از آن ها کمک بخواهیم. مجید که متوجه این تصمیم ما شده بود و از ترس آن که مبادا خودش با مشکلات لاینحل مواجه شود، حاضر شد که آرزو با ما به ایران بازگردد و اظهار داشت خودش هم بعدا به ایران خواهد آمد تا این مشکل را حل کند!بنابراین من و پدرش از خدا خواسته همراه با دخترمان عازم ایران شدیم به این امید که حداقل مجید به این یک قول خود عمل کند و برای طلاق دادن آرزو به ایران بیاید.
ولی این گونه نشد و اکنون نزدیک به یک سال از آن ماجرا سپری شده بی آن که خبری از شوهرش شود! از این رو پس از مشورت با یک مشاور حقوقی در دادگستری برایش وکیلی گرفته ایم تا از طریق مراجع قضایی طلاق او را از مجید بگیریم به همین منظور امروز به این جا آمده ایم تا تکلیف دخترم را که قربانی اشتباه و ندانم کاری من شده است، روشن کنیم
برچسبها: رویای زندگی در آن سوی آب