سفارش تبلیغ
صبا ویژن

butterflyدر زندگی من دورانی وجود دارد که خاطره آن، هیچ گاه از ذهنم محو نخواهد شد. دورانی که زیبایی برایم معنا و مفهوم خاصی داشت. اگر درست به خاطر آورده باشم، گمان می کنم آن زمان هفت یا هشت سال بیشتر نداشتم. درست یک هفته یا شاید هم یک ماه پیش از آن که مسئولان یتیم خانه ای که به آن جا سپرده شده بودم، مرا به پیرمردی مهربان بسپارند. هنوز آن روزها در خاطرم هست. روزهایی را که در آن جا می گذراندم و چه تند از پی هم می گذشت. آن جا که بودم، طبق برنامه باید هر روز صبح از خواب بیدار می شدم. درست مثل سربازخانه ها. حتما می بایست تختم را مانند یک سرباز کوچک، مرتب می کردم. هنوز آفتاب پرتو نورانی خود را بر سطح زمین نگسترانده بود که باید همراه بیست یا سی نفر دیگر از بچه های یتیم خانه، برای خوردن صبحانه، به طرف ساختمان متروکه ای می رفتیم ساختمانی که با محل سکونت مان فاصله چندانی نداشت.آن روز را درست به خاطر ندارم اما فکر می کنم یک شنبه بود. صبحانه را خورده بودیم. داشتیم به سمت اتاق هایمان می رفتیم. در حیاط، چشمم به پیرمردی افتاد که او را «فاسبیندر» صدا می زدیم. همیشه تمام کارهای آن جا را، او انجام می داد
حتی روزهای تعطیل. هیچ کس هم جز او اجازه نداشت که به ما دستور دهد یا از ما بخواهد که کاری انجام دهیم. داشت در حیاط پی چیزی می گشت. خوب که دقت کردم. دیدم سر به سر پروانه هایی گذاشته که گرد بوته های زنبق های بنفش حیاط، پرواز می کردند. تعجب کردم. مدتی با دقت به دویدن های او خیره شدم. با آن که جوان نبود اما مدام در پی پروانه ها می دوید. انگار کودکی خردسال، به دنبال بادبادک ها می دود. ناگهان دلم گرفت. آخر او این موجودات زیبا را، با تور بلندی که در دست داشت می گرفت. خوب که نگاه کردم بیشتر دلتنگ شدم. حتی گاهی اشک ها، گونه هایم را خیس می کرد. زمانی که دیدم با پروانه هایی که گرفته و آن ها را، در یک ظرف انباشته بود، با چه بیرحمی رفتار می کرد. پیرمرد پس از آن که آن ها را گیر می انداخت، سنجاقی را از میان سر و بال هایشان عبور می داد. سپس با خنده ای زشت که بر لب هایش نقش می بست، آن پروانه های زیبا را روی یک صفحه مقوایی سپید، سنجاق می کرد. نمی دانم فکر نمی کرد که کشتن این پروانه های زیبا، چه قدر بیرحمانه است؟ هنوز هم هرگاه این صحنه را به خاطر می آورم، نمی توانم ناراحتی ام را پنهان کنم. آخر من بارها در حیاط، میان همان بوته های زنبق بنفش قدم زده بودم. همان جا که پروانه ها بر سر، صورت و دست هایم می نشستند. بارها می خواستم آن ها را بگیرم و از نزدیک تماشایشان کنم. اما هرگاه دستم را به سوی آن ها می بردم، احساس اندوه می کردم.

butterfly


فقط دلم می خواست از نزدیک به آن ها خیره شوم. فقط همین! به اتاقم رفتم. صدای زنگ تلفن به گوشم خورد. از پنجره به حیاط نگاه کردم. دیدم «فاسبیندر» آن کاغذ مقوایی سپید را که پروانه ها روی آن سنجاق شده بودند، روی پله ها گذاشت. برای پاسخ دادن به تلفن، وارد راهرو ساختمان شد. با شتاب از اتاقم بیرون آمدم و به سمت پله ها رفتم. صفحه مقوایی را برداشتم. به یکی از پروانه هایی که بر آن سطح کاغذی سپید چسبیده شده بود خیره شدم. هنوز داشت تکان می خورد. روی پله ها نشستم. یکی از بال هایش را گرفتم و از سنجاق جدایش کردم. ناگهان شروع به تکان دادن پرهایش کرد. تلاش می کرد که بگریزد. اما انگار نمی دانست که بال دیگرش به سنجاق گیر کرده است. آن قدر بالش را تکان داد که ناگهان روی زمین افتاد. دیدم دارد می لرزد. بال دیگرش هنوز روی صفحه کاغذی بود. آن را برداشتم تلاش کردم آن را به بدنش بچسبانم. نمی خواستم «فاسبیندر» این موضوع را بفهمد. دلم می خواست پیش از آن که او بیاید، پروانه را به پرواز درآورده و او را از دستش فراری دهم. اما هرچه کردم نشد یا من نتوانستم. ناگهان صدای پای پیرمرد را شنیدم. از پشت سرم داشت فریاد می کشید که: «چرا این کار را کردی. چرا پروانه ام را از صفحه کاغذ جدا کردی؟» هرچه می گفتم کاری نکرده ام اما حرفم را باور نمی کرد. ناگهان مقوا را برداشت و آن را محکم بر سرم کوبید. پروانه هایی که روی آن سنجاق شده بودند، هر کدام شان به گوشه ای پرتاب شدند. دور و برم پراکنده از بال و پر پروانه هایی بود که بی جان، نقش زمین شده بودند. «فاسبیندر» صفحه مقوایی را بر زمین انداخت و با ناراحتی آن جا را ترک کرد. پس از این که رفت، همان جا کنار یک درخت کهنسال نشستم تا مدتی هم مدام تلاش کردم تا با کنار گذاشتن بال و پر پروانه ها، آن ها را مرتب کنم. آخر می خواستم آن ها را با بدن کامل به خاک بسپارم. اما هرچه کردم نشد که نشد. فقط توانستم برایشان دعا کنم. یک جعبه کفش کهنه را، که مدت ها بود در انباری حیاط گذاشته بودم آوردم. همه پروانه ها را داخل آن ریختم. با چوبی بزرگ نزدیک بوته های توت فرنگی وحشی، گودالی درست کردم. همان طور که چشمانم از اشک پر شده بود پروانه ها را همان جا دفن کردم. هنوز هم پس از پنجاه سال، به آن یتیم خانه می روم. هر سال هم وقتی پروانه ها به آن جا می آیند و گرد بوته های زنبق بنفش حیاط پرواز می کنند، آن ها را فراری می دهم. آخر پروانه ها نمی دانند که یتیم خانه چه جای بدی برای زندگی است و نمی دانند که جای خیلی بدتری برای مردن است.

منبع



برچسب‌ها: پروانه هاداستان کوتاه

تاریخ : سه شنبه 88/6/17 | 2:15 عصر | نویسنده : | نظر