چندین بار به خاطر این که حرفم را به کرسی بنشانم و به خواسته دلم برسم، جلوی پدر و مادرم ایستادم و متاسفانه احترام آن ها را زیر پا گذاشتم اما افسوس که خیلی دیر فهمیدم چه اشتباه بزرگی مرتکب شده ام و بهترین روزهای جوانی ام را به باد داده ام!
جوان 29 ساله در حالی که غمی سنگین روی خط های چین خورده پیشانی و اخم نگاهش موج می زد افزود: کارمند یکی از شرکت های معتبر هستم و 5 سال قبل به طور اتفاقی با دخترخانمی آشنا شدم که دانش آموز سال آخر دبیرستان بود. ما به صورت تلفنی با هم رابطه داشتیم و گاهی نیز همدیگر را توی خیابان یا پارک می دیدیم.
پس از گذشت مدتی احساس کردم که او را از صمیم قلب دوست دارم و با اصرار و اجبار از خانواده ام خواستم تا به خواستگاری اش بروند. اما مادرش در جواب ما گفت: دخترم در حساس ترین موقعیت درسی اش قرار دارد، اجازه بدهید تا کنکور را پشت سر بگذارد بعد در مورد عروسی اش صحبت خواهیم کرد. به این ترتیب چند ماه گذشت و دختر مورد علاقه ام در کنکور قبول شد و به دانشگاه رفت. من و خانواده ام دوباره به خواستگاری رفتیم ولی مادر او این بار هم ما را سنگ روی یخ کرد و گفت: اگر الان حرف از عروسی بزنیم دخترم از حال و هوای درس خارج می شود و نمی تواند ادامه تحصیل بدهد، بهتر است مدتی صبر کنید. پدر و مادرم با شنیدن این جواب سربالا ناراحت شدند و گفتند تو اگر قصد ازدواج داری بهترین دخترها را سراغ داریم و می توانیم برایت به خواستگاری برویم تا هر کدام از آن ها را که خودت پسند کردی به عنوان همسر آینده ات انتخاب کنی. ولی افسوس و صد افسوس که فکر می کردم در تمام دنیا همین یک دختر وجود دارد و حتی یک لحظه هم حاضر نشدم کلاه خودم را قاضی کنم و ببینم معنی بهانه گیری های خانواده او چه می تواند باشد؟ متاسفانه من و خانواده ام سر این موضوع با هم اختلاف پیدا کردیم و دختر مورد علاقه ام نیز مرا تحریک می کرد که اگر پدر و مادرت بخواهند این قدر در زندگی ات دخالت کنند ما نمی توانیم با هم ازدواج کنیم و...! با این وضعیت ? سال گذشت و من تقریبا تمام هزینه های تحصیلی فرشته رویاهایم را با اطلاع مادرش از جیب خودم پرداخت کردم و با این ندانم کاری ها و شدید شدن اختلافات خانوادگی، کار به جایی رسید که در یک سال گذشته به حالت قهر، جدا از خانواده ام زندگی می کردم و غرور و احترام پدر و مادرم را جلوی دوست و آشنا زیرپا گذاشتم!
اگرچه آن ها دندان روی جگر گذاشتند و چیزی نگفتند اما بالاخره سرم به سنگ زمانه خورد و فهمیدم که چه اشتباه بزرگی کرده ام چون به محض این که این دختر خانم درسش تمام شد با پسرخاله اش در تهران ازدواج کرد و برای همیشه از این جا رفت! حالا نمی دانم چه طور به خانه برگردم و به چشمان والدینم که عمر و هستی شان را به خاطر من و خواهر و برادرانم هزینه کرده اند نگاه کنم و از همه مهم تر حساب خسارت مالی و روحی که در این چند ساله پرداخت کرده ام چه خواهد شد؟ من در پایان از جوان ها خواهش می کنم آرام و بااحتیاط جلو بروند تا خدای ناکرده مثل من پشیمان نشوند
برچسبها: در امتداد تاریکی