سفارش تبلیغ
صبا ویژن

غم های زیادی در دل دارم و هر وقت نیمه های شب یادم می آید که چه روزهای سختی را پشت سر گذاشته ام گریه ام می گیرد و از ته دل آه می کشم! قصه زندگی من شاید کمی ناراحت کننده باشد، اما با همین سن و سال کم خودم می خواهم بگویم هنوز هم آدم های باصفا و قلب های مهربانی مثل بابامحمد و خانواده اش هستند که می توانند بچه هایی مثل مرا نجات دهند و تکیه گاه محکمی برای دل های شکسته باشند!
«مرجان» دختر ?? ساله ای است که در کلاس پنجم ابتدایی با معدل بیست مشغول به تحصیل و در یکی از مراکز نگهداری کودکان بی سرپرست زندگی می کند. این دختر نوجوان که امید به آینده در نگاه معصومانه اش موج می زند افزود: سال ها قبل والدینم از هم جدا شدند و مادرم سرپرستی من و دو خواهر کوچکم را بر عهده گرفت. او پس از مدتی با مردی عصبی و معتاد به موادمخدر ازدواج کرد و از آن موقع به بعد روزگارمان سیاه شد.

بی سرپرست

متاسفانه ناپدری ام دنبال فرصتی می گشت تا ما را کتک بزند و مادرم نیز در برابر او سکوت کرده بود و هیچی نمی گفت! حتی یک روز که خواهرم مریض شده بود با گوش های خودم شنیدم که مادرم به شوهرش گفت: کاش این بچه ها نبودند تا ما راحت زندگی می کردیم! دخترک دست های کوچکش را زیر چانه اش گره زد و ادامه داد: کلاس سوم ابتدایی بودم که ناپدری ام گفت این بچه حق ندارد به مدرسه برود و مرا توی اتاقی زندانی کرد. با شنیدن این حرف گریه ام گرفت و شیشه پنجره اتاق را شکستم تا بتوانم خودم را به مدرسه برسانم اما او متوجه شد و با چکش ضربه ای به سرم زد که نزدیک بود بمیرم. این مرد بی رحم زندگی من و دو خواهرم را جهنم کرد و اجازه نداد ادامه تحصیل بدهم! او تمام پول های مادرم را از دستش می گرفت و برای ما چیزی نمی خرید. تا این که یک روز خواهر کوچکم گفت هوس پفک کرده ام. با شنیدن این حرف بلافاصله از خانه بیرون زدم و به مغازه سر کوچه رفتم ولی چون پول نداشتم دو تا پفک برداشتم و فرار کردم. صاحب مغازه هم دنبالم آمد و موضوع را به خانواده ام اطلاع داد و باز کتک مفصلی خوردم. مرجان ادامه داد: پس از چند ماه وضع زندگی ما خیلی خراب شد و کارمان به جایی رسید که من به اصرار ناپدری ام خواهر کوچکم را پشتم می بستم و همراه او توی خیابان گدایی می کردیم. روزهای خیلی بدی را پشت سر گذاشتیم و شب ها از درد پا و کمر نمی توانستم بخوابم اما چیزی که باعث شد از خانه فرار کنم نگاه ناجور و معنی دار ناپدری ام بود! من پس از چند روز در به دری با کمک بهزیستی سر از خانه ای درآوردم که چندین بچه دیگر نیز مثل من این جا هستند و همه ما پدری داشتیم که اسمش «محمد» است و اگر چه او چشم از دنیا فرو بسته ولی در قلب های مان همیشه زنده است. مرجان در پایان گفت خانه با صفای ما با کمک خیلی از آدم های خیرخواه می تواند بهتر شود. من همیشه دعا می کنم خدا هیچ کس را تنها نگذارد. آرزو دارم هر چه زودتر امام زمان(عج) بیاید و مشکل همه را حل کند. هم چنین امیدوارم پدرها و مادرها اشتباه نکنند تا ما بچه ها شب ها به جای گریه خواب های خوب ببینیم. الان تنها فکر و خیالم دو خواهر کوچکم هستند و نمی دانم چکار می کنند کاش آن ها هم پیش خودم بودند. دخترک در پایان بر روی تکه کاغذی که به خبرنگار خراسان داد نوشت: «خدایا از ته قلبم دعا می کنم هیچ کس را تنها نگذار!»

منبع



برچسب‌ها: در امتداد تاریکی گریه های شبانه!

تاریخ : جمعه 88/9/20 | 6:55 عصر | نویسنده : | نظر