سفارش تبلیغ
صبا ویژن

خودسوزی

مادرش می گفت که پسرم مسعود همیشه دلش می خواسته بهترین ها را داشته باشد و من در زمانی که سر راهش قرار گرفتم در محیط زندگی خود به خاطر شرایط خاصی که خانواده ام از آن برخوردار بودند از نظر او یکی از بهترین ها به شمار می رفتم و همین امر هم باعث شده بود که مسعود مرا به عنوان شریک زندگی خود انتخاب کند ولی...؟!

...این جملات بخشی از اظهارات زن جوانی بود که به قصد خودکشی و خاتمه دادن به زندگی خود اقدام به خودسوزی کرده بود چرا که او و خانواده اش واژه تاسف بار «طلاق» را یک ننگ بزرگ می دانستند و مرگ را بر آن ترجیح می دادند!!

زن جوان که 28 سال بیشتر نداشت و به خاطر سوختگی شدید از نوع درجه3 با مرگ حتمی دست و پنجه نرم می کرد در رابطه با عللی که او را وادار به خودسوزی کرده بود به خراسان این گونه اظهار داشت:

او به عنوان معلم به روستای ما آمده بود که...

تقریبا 17ساله بودم که مسعود به عنوان معلم جدید وارد روستای ما شد. او در آن زمان یک جوان 26ساله بود که به روستای محل زندگی ما منتقل شد. پدرم در آن ایام بزرگ قبیله و کدخدای روستا نیز بود و به همین خاطر اکثر معلمانی که به روستایمان می آمدند در بخشی از خانه ما که بزرگ ترین خانه روستا هم بود زندگی می کردند. این گونه بود که وی نیز در همان اتاقی که معلم قبلی با همسرش آن جا زندگی می کرد اسکان یافت.هنوز 4 -3 ماهی از شروع به کار و زندگی معلم جدید مدرسه ابتدایی در روستای ما نگذشته بود که مادر و ? خواهر مسعود به آن جا آمدند و در خانه ما سکونت گزیدند و مدتی را با ما زندگی کردند. آن ها پس از چند روز اقامت در روستا به شهر بازگشتند ولی هنوز یک هفته بیشتر از این ماجرا نگذشته بود که دوباره به روستا آمدند با این تفاوت که این دفعه پدر و عمه و خاله آقا معلم هم با آنان همراه بودند؛ به هر حال آنان میهمان بودند و ما میزبان و وظیفه داشتیم به احترام معلم روستا از آن ها پذیرایی کنیم. مادرم برای اسکان میهمان ها که برای همگی شان در اتاق مسعود جای کافی نبود یکی از اتاق های دیگر خانه را در اختیارشان قرارداد و وسایل لازم را نیز در اختیارشان گذاشت. اگرچه آن ها فقط از ما جای اسکان گرفته و مایحتاج دیگرشان را خود فراهم کرده بودند ولی با این همه در اکثر مواقع خورد و خوراکشان را مادرم تهیه می کرد و مانند میهمان از آن 3 نفر پذیرایی به عمل می آورد.

 

واقعیت این بود که آن ها برای...

اگرچه ظاهرا به نظر می رسید که اعضای خانواده معلم به عنوان میهمان به روستا آمدند ولی رفتار و گفتارشان به گونه ای بود که از این آمدن به روستا هدف دیگری دارند! واقعیت امر این بود که آن ها به ویژه پدر و خاله و عمه مسعود برای امر مهم تری به روستای ما آمده بودند، هدف آن ها از این سفر دیدن من و آشنایی بیشتر با خانواده و شرایط زندگی ما بود که البته برای من و پدر و مادرم هدایایی هم آورده بودند که به عنوان سوغاتی از آنان قبول کرده بودیم. به هر حال هنوز ? روز از اقامت شان در خانه ما نگذشته بود که خانواده آقا معلم هدف اصلی خود را از آمدن به روستا اعلام کرد و پس از کلی گفت و گو و تعریف و تمجید از من و پدر و مادر و دیگر افراد خانواده ما، موضوع خواستگاری مرا برای مسعود مطرح کردند و در گفت و گو با مادرم چنین گفتند: راستش را بخواهید در دفعه قبل که به روستای شما آمدیم و با دختر خانم تان رو به رو شدیم، شیفته اخلاق، رفتار، متانت، ادب و خوش اخلاقی او شدیم و پس از بازگشت به شهر موضوع را با همسر(پدر آقامعلم) و دیگر اعضای خانواده در میان گذاشته، حالا هم با ? نفر از بزرگ ترهای خانواده خدمت رسیده ایم تا اگر شما موافق باشید قضیه را با حاج آقا (پدرم) در میان بگذاریم تا اگر اجازه دادند و مخالفتی نداشتند ما به طور رسمی از دختر خانم تان برای پسرمان که چند ماهی است او با خودتان زندگی می کند و حتما آن طور که باید درباره اش شناخت پیدا کرده اید خواستگاری کنیم.

 

موافقت پدر و مادرم با این امر!!

شب پدرم به خانه آمد. مادرم موضوع را با او در میان گذاشت و هدف اصلی آمدن اعضای خانواده معلم مدرسه را به او گفت و از پدر نظر خواست. بالاخره پدر و مادرم پس از ساعتی بحث و گفت و گو و تبادل نظر با یکدیگر از آن جا که از مسعود در طول مدت کار و اقامت اش در روستا و زندگی با ما هیچ بدی ندیده بودند و او را جوانی تحصیل کرده و مناسب تشخیص داده بودند بعد از این که قضیه را با خود من نیز در میان گذاشتند، (البته فقط مادرم در این باره با من صحبت کرده و نظرم را جویا شده بود) خود من هم با این موضوع مخالفتی نکردم و در پاسخ مادرم گفتم: هر طور که خودتان صلاح می دانید! که همین پاسخ را مادرم به عنوان موافقت من تلقی کرد و شب که پدر از سر کار به خانه بازگشت نتیجه نظرخواهی مرا به او گفت و این گونه بود که من به همسری آقا معلم یاد شده که در آن ایام می گفت: از این که توانسته است با (دختر کدخدا) که مهم ترین فرد روستا می باشد ازدواج کند از خوشحالی در پوست خود نمی گنجد!! درآمدم.

 

زندگی مان در روستا به خوبی می گذشت!

مدت ماموریت مسعود که قرار بود ? سال در روستای ما طول بکشد با درخواست خود او و موافقت مسئولان وقت آموزش و پرورش منطقه به مدت ? سال به طول انجامید که البته در خلال این مدت زندگی مشترک زناشویی ما که صاحب ? فرزند هم شده بودیم در خانه پدرم سپری می شد. بدون آن که مجبور باشیم دیناری از بابت مخارج زندگی خود و فرزندانمان هزینه کنیم! و این امر باعث شده بود که مسعود حقوق خودش را برای آینده مان پس انداز کند. این گونه بود که پس از سپری شدن این ? سال اقامتش در روستا را ? سال دیگر هم تمدید کرد که البته من و خانواده ام نیز از این موضوع راضی بودیم و بیش از همه پدر و مادرم از این بابت خوشحال بودند که من و فرزندانم که حالا تعدادشان به ? تا رسیده بود در کنارشان هستیم!!

زندگی من و مسعود و بچه ها که رنگ و بوی خاصی به آن داده بودند در روستا و در کنار پدر و مادر و دیگر اعضای خانواده ام به خوبی می گذشت. تا این که پس از ? سال که از شروع به کار مسعود در روستای ما می گذشت ما مجبور شدیم روستایمان را ترک و به شهری که او به آن جا منتقل شده بود کوچ کنیم و ? سال را هم در آن جا بسر ببریم و پس از آن به مشهد بیاییم و به زندگی خود ادامه دهیم. درمشهد نیز ما مشکل چندانی نداشتیم، در آن زمان که پسر بزرگمان راهی مدرسه شده بود ما در خانه پدرو مادر شوهرم و تقریبا با آن ها زندگی می کردیم، اگرچه مخارج زندگی مان به عهده مسعود بود ولی همین اندازه که مجبور نبودیم در جای دیگر کرایه نشینی کنیم و بخشی از درآمد همسرم صرف کرایه خانه شود بازهم خوشحال بودیم.

 

پدر همسرم از دنیا رفت و...!

هنوز یک سال و اندی بیشتر از زندگی ما در مشهد و در خانه پدر و مادر مسعود نگذشته بود که پدرش بر اثر عارضه قلبی راهی بیمارستان شده و چند روز بعد هم به دلیل همین بیماری در بیمارستان درگذشت و مسعود که در پی مرگ پدر،بزرگ تر خانواده محسوب می شد در حالی که هنوز ?-? ماهی از این موضوع نگذشته بود تصمیم گرفت ارثیه پدری اش را تقسیم کند که علی رغم مخالفت مادر و بعضی از بزرگ ترهای فامیل تصمیم خودش را عملی و با دادن آگهی حصر وراثت مقدمات انجام این کار را فراهم کرد و بعد هم با تقسیم ارثیه، منزل مسکونی و ? دهنه مغازه پدری را نیز در معرض فروش قرار داد و وجوه به دست آمده از این طریق را که مبلغ قابل ملاحظه ای هم بود بین خود و ? خواهرش تقسیم کرد و برای مادرش نیز با استفاده از پول خود او (سهم الارث خودش) یک واحد آپارتمان صدمتری ? خوابه در محدوده خیابان کوهسنگی که نزدیک خانه قبلی او بود خریداری کرد تا در آن زندگی کند.

 

پول بادآورده اخلاق و رفتار...!

در پی این ماجرا مسعود که تنها پسر خانواده بود، به یک باره و به برکت مرگ ناگهانی پدر بی آن که زحمتی کشیده باشد صاحب نیمی از ثروت قابل ملاحظه پدر شده بود. پولی که باعث شد اخلاق و رفتار او به کلی عوض شود و عده ای افراد فرصت طلب اطرافش را بگیرند. این ها همان افرادی بودند که اکثر آنان درگذشته و در زمانی که مسعود یک معلم ساده بود ارزش چندانی برایش قائل نمی شدند! ولی حال که به پول دست پیدا کرده برایشان عزیز و فردی قابل احترام!؟ شده بود! تا آن جا که هر یک از این افراد سعی می کردند تا به گونه ای خودشان را به مسعود نزدیک کنند و...!!

...محسن یکی از همین افراد بود که خیلی زود توانست با نزدیک شدن به مسعود و با مهارتی که داشت خودش را به وی نزدیک و توجه و اعتمادش را جلب کند! وی که از چند سال قبل در زمینه واردات و صادرات کالا از کشورهای هم جوار فعالیت داشت به مسعود پیشنهاد همکاری داد و با یک برنامه ریزی حساب شده او را در انجام واردات چند قلم کالا شریک می کند که از این طریق چند میلیونی هم به او سود می رساند و همین امر باعث شد که همسرم بیش از پیش به نامبرده اعتماد و اطمینان و به توصیه و پیشنهادهای او گوش کند.

 

آشنایی با منشی شرکت و...!!

انجام این همکاری و فعالیت های به ظاهر اقتصادی مسعود با محسن که باعث شده بود پای او به شرکت دوستش باز شود رفته رفته به آشنایی همسرم با منشی شرکت محسن که از زیبایی کافی هم برخوردار بود می شود. و بعد هم رفت و آمدهای وی به آن شرکت و آشنا شدن بیشتر نامبرده با سمیرا (منشی شرکت) که پس از چندی به خارج از محیط کار کشیده شده بود منجر به آن می شود که اخلاق و رفتار مسعود هم در زندگی تغییر پیدا کند. اخلاقش به کلی عوض شده، بهانه گیر شده بود. شب ها دیر به خانه می آمد. و هر وقت هم می پرسیدم کجا هستی و چرا این همه عوض شده ای یا جواب نمی داد و یا این که فقط می گفت: فضولی موقوف!؟ این چیزها به تو مربوط نیست و گاهی هم یک مسئله کوچک و بی اهمیت را بهانه می کرد و با قهر از خانه می رفت و کارهایی می کرد که در طول مدت ?? سال و اندی زندگی مشترک مان سابقه نداشت و همین مسائل منجر به ایجاد اختلافاتی بین ما شده بود. اختلافاتی که بی دلیل هر روز بیشتر و بیشتر می شد و من پاسخی برای علت آن پیدا نمی کردم.

 

ازدواج ما از اول هم اشتباه...؟!

این اوضاع و احوال چند ماهی ادامه داشت و هر روز هم بر دامنه آن افزوده می شد! تا این که در یکی از شب ها که دیروقت به خانه آمد و بدون هیچ دلیل خاصی شروع به بهانه گیری کرد، مشاجره ای بین ما در گرفت و در همان شب بود که به اصطلاح معروف مسعود چشمهایش را بست و دهانش را باز کرد و حرف هایی را به زبان آورد که باورش برای من دشوار بود. به ویژه وقتی که گفت: دلت می خواهد علت را بدانی؟! علت اش این است که ما لقمه هم نبودیم. ازدواج ما از اول هم یک اشتباه بزرگ بود. ازدواجی که در آن سنخیت رعایت نشده بود. شنیدن این حرف ها از کسی که زمانی به خاطر ازدواج با من به دیگران می بالید و به مردم روستا فخر می فروخت باور کردنی نبود. نمی توانستم باور کنم این حرف ها، حرف های همان مسعودی باشد که حالا می گوید: سرش کلاه رفته و ادعا می کرد که در آن زمان جوان بود و هنوز پختگی و تجربه لازم را برای زندگی زناشویی نداشت و ازدواج او با یک دختر دهاتی از روی جهالت بوده است نه از روی احساس قلبی و علاقه...! حالا هم تصمیم خود را گرفته ام. و وقتی پرسیدم چه تصمیمی؟ پاسخ داد: تصمیم من این است که دوستانه از هم جدا شویم و بهترین راه برای خاتمه دادن به این وضع همین است که تو از من طلاق بگیری.

 

ما طلاق را یک ننگ می دانیم

با شنیدن واژه «طلاق» گویی دنیا روی سرم خراب شد، نمی توانستم باور کنم که مسعود چنین تصمیمی را گرفته است و وقتی علت را از او پرسیدم در نهایت بی رحمی و بی شرمی گفت: واقعیت این است که من جفت مورد علاقه ام را پیدا کرده ام و می خواهم با او ازدواج کنم و برای رسیدن به او چاره ای جز جدایی(طلاق دادن تو) ندارم. حالا هم حاضرم هر آن چه که بخواهی بدهم تا طلاق بگیری و این در حالی است که ما طلاق را یک ننگ می دانیم پرسیدم: آخر چرا؟ چرا تو چنین تصمیمی گرفته ای؟ جواب دیگران را چه بدهیم؟ بچه ها چه گناهی کرده اند؟ آن ها چه سرنوشتی پیدا می کنند و آخر سر هم به او گفتم: تو با هرکس که می خواهی ازدواج کن! ولی حرفی از طلاق گرفتن من نزن! که گفت: من تصمیم خودم را گرفته ام! فقط طلاق!! جواب و حرف مردم هم برایم مهم نیست. برای بچه ها هم یک فکری می کنم. لازم نیست تو نگران آن ها باشی. تو به جای یک میلیون و ??? هزار تومان مهریه تعیین شده خود ??? میلیون تومان را بگیر و تمام وسایل خانه را هم به تو می دهم تا طلاق بگیری و...

 

مرگ را بر طلاق ترجیح می دهم

به مسعود التماس کردم و به او گفتم که من طلاق نمی خواهم و حاضر هستم بمیرم ولی طلاق نگیرم. به او گفتم که من با چادر سفید به خانه تو آمده ام و باید با کفن سفید از خانه ات بروم (این یک واقعیت است که به آن اعتقاد داریم!) ولی این حرف ها را او نمی شنید یا معنای آن را نمی فهمید . نصایح مادر و اعضای خانواده اش هم در او تاثیری نداشت. او تصمیم خودش را گرفته و علاقه اش نسبت به آن زن یا دختر جوان و زیبا به حدی بود که حاضر شده بود به همه چیز پشت پا زده تا به او برسد!! به همین دلیل وقتی دیدم راهی را نمی توانم پیدا کنم تا او را از تصمیمی که گرفته منصرف کنم و از طرفی قادر به گرفتن طلاق هم نبودم ، تصمیم خودم را گرفتم . چرا که مرگ را بر طلاق ترجیح می دهم و در پی همین تصمیم بود که پس از آخرین بگو مگو و مشاجره ای که در غیاب بچه ها(?پسرم به مدرسه رفته بودند!) بین من و او پیرامون همین مسئله روی داد و مسعود خانه را ترک کرد کلی با خود کلنجار رفتم که چه کنم؟ چه کنم؟ که در نهایت به آشپزخانه رفته و با ریختن نفت بر روی لباس ها و به قصد خاتمه دادن به این زندگی اسف بار خودم را آتش زدم که همسایه ها متوجه شدند و به یاری ام آمدند و مرا به این جا (بیمارستان) رساندند تا از مرگ نجاتم دهند.

 

مرگ زن جوان بر اثر سوختگی شدید...

شایان ذکر است حدود ?? ساعت بعد از انجام این گفت و گو زن جوان روستایی پس از ? روز بستری بودن در بیمارستان بر اثر سوختگی شدید و عوارض ناشی از آن جان باخت و جسدش پس از انجام مراحل قانونی در گورستان خواجه ربیع به خاک سپرده شد. توضیح این که در پی این واقعه تاسف انگیز و مطلع شدن سمیرا(منشی شرکت)که قرار بود با مسعود ازدواج کند برایش پیغام فرستاد که هیچ گاه حاضر نخواهد شد تا با مردی سنگدل و بی عاطفه مانند تو که به خاطر یک هوس، رحم و مروت و انسانیت را زیر پا گذاشت و چنین فاجعه ای را باعث شد ازدواج که هیچ حتی حاضر نیستم با او رو به رو شوم!

منبع



برچسب‌ها: داستان تلخ اما واقعی زندگی زنی که خود را آتش زد : ناسپاسی

تاریخ : دوشنبه 89/4/28 | 11:37 عصر | نویسنده : | نظر