سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بوالهوسی و بلندپروازی های شوهرم بالاخره دردسرساز شد و زندگی قشنگ مان را زیر و رو کرد. جمشید در کمتر از یک سال، موقعیت شغلی، سرمایه زندگی و عفت و ایمان خود را از دست داد و الان هم معلوم نیست کجاست و چه کار می کند     

«مریم» ?? سال سن دارد و با دلی شکسته برای مشاوره به دایره اجتماعی کلانتری شهید نواب صفوی مشهد مراجعه کرده است. او در حالی که دختر خردسالش را در آغوش گرفته است با چشمانی اشک بار قصه تلخ زندگی خود را این گونه تعریف می کند: ? سال قبل با پسردایی ام ازدواج کردم و با این که سن و سالی نداشتم اما با شوهرم کنار آمدم و با دار و ندارش ساختم تا بتواند روی پای خودش بایستد. او با کمک پدرم توانست در شرکتی بزرگ استخدام شود و اتفاقا موقعیت شغلی خوبی هم به دست آورده بود. ما با تولد دخترم، زندگی شیرین و قشنگی داشتیم و تازه طعم خوشبختی را می چشیدیم که پای یک زوج ناباب به خانه مان باز شد و توفان هوی و هوس بنای زندگی و هستی مان را ویران کرد.ماجرا از این قرار بود که یک روز به طور اتفاقی جمشید یکی از دوستان دوران دانشجویی اش را در پارک دید. او از دیدن دوست قدیمی خود خیلی خوشحال شد و با اصرار زیاد احمد و همسرش را به خانه مان دعوت کرد. من از همان برخورد اول از حرکات و رفتار همسر دوست شوهرم خوشم نیامد و به جمشید گفتم رفت و آمد با نازنین و احمد به صلاح نیست، اما او از این حرفم ناراحت شد و جواب داد: چون تو به دانشگاه نرفته ای و اجتماعی نیستی ظرفیت برخورد باافراد غریبه و تحصیلکرده را نداری.زن جوان اشک هایش را پاک کرد و افزود: چند ماه گذشت و ما با احمد و نازنین خانه یکی شده بودیم تا این که متوجه تغییر رفتار شوهرم شدم و وقتی او را زیر نظر گرفتم فهمیدم با همسر دوستش ارتباط مخفیانه برقرار کرده است. من با نگرانی به جمشید گفتم عفت و حیا مرواریدی است که اگر آن را در لجنزار گناه گم کنی پیدا کردنش خیلی سخت است، بیشتر مراقب خودت باش و حداقل به خاطر دخترمان هم که شده از راه اشتباهی که رفته ای برگرد. اما شوهرم با تمسخر و لحنی تحقیرآمیز جواب داد: تو از همان لحظه اول، چشم دیدن احمد و همسرش را نداشتی، چون آدم های بدبخت نمی توانند افراد موفق و بهتر از خود را ببینند. با شنیدن این حرف، دلم شکست ولی به خاطر حفظ آبرو و به احترام پدر و مادرشوهرم که افراد باشخصیتی هستند، دندان روی جگر گذاشتم و دنبال راه و چاره ای منطقی می گشتم که متوجه شدم شریک زندگی ام تحت تاثیر عقاید احمد و نازنین، خودرو و تمام پس اندازش را خرج سرمایه گذاری در شرکتی هرمی کرده است. با روشن شدن این واقعیت بلافاصله به خانه پدرشوهرم رفتم و موضوع را به آن ها اطلاع دادم، اما افسوس که خیلی دیر اقدام کردم، چون جمشید حتی از محل کار خود نیز استعفا داده و بدون اطلاع من همراه دوستش به تهران رفته بود تا مثلا در شرکتی استخدام شود. ولی از آن به بعد دیگر هیچ خبری از او نشد و احمد و نازنین نیز در مورد او اظهار بی اطلاعی می کنند. الان ? ماه است که دارم خون دل می خورم و با دخترم به خانه پدرشوهرم رفته ایم، اما هیچ ردی از جمشید پیدا نکرده ام.مریم با صدایی بغض گرفته گفت: از دست این مرد و کارهایش خسته شده ام و می خواهم از او جدا بشوم، اما از تمام کسانی که داستان زندگی ام را می خوانند تمنا می کنم هر فردی را به حریم خانه خود راه ندهند.



برچسب‌ها: در امتداد تاریکی : شوهر گمشده!

تاریخ : شنبه 89/5/9 | 11:37 عصر | نویسنده : | نظر