آیا تاکنون از خود پرسیده اید که چگونه می توان به آرامش رسید؟ آیا اصلا آرامشی وجود دارد؟ گاهی انسان با خود می اندیشد که آرامشی در کار نیست و هر چه هست اضطراب و استرس و نگرانی و هیاهو برای هیچ است. وقتی به زندگی خود نگاه می کند، می بیند که گویا باید آرامش را به کلی فراموش کند و یا آن را فقط در خاطرات دوران کودکی به یاد آورد. اما آیا به واقع هیچ راهی برای رسیدن به آرامش نیست؟ اگر می خواهید بدانید چگونه می توان به آرامش رسید توصیه می کنیم ادامه مطلب را بخوانید.
بعضی وقت ها انسان ناگهان احساس می کند که دیگر نمی تواند فکر کند، کار کند، از زندگی بهره ببرد و حتی نمی تواند از نوشیدن یک فنجان چای لذت ببرد. دکتر علی پژوهنده مشاور و روان شناس با این مقدمه ادامه می دهد: بدتر از همه این که فرد نمی داند چرا تا این حد بی قرار است و از کجا و کی این چنین ناآرام و پریشان شده است. فشار افکار متفاوت، تجزیه و تحلیل اتفاقات روزمره و حرف های دیگران برای فرد آن قدر سخت و پیچیده می شود و عرصه را بر او تنگ می کند که دلش می خواهد فریاد بکشد که «دیگر بس است» اما در بیشتر مواقع گفتن همین جمله هم باعث بدتر شدن اوضاع و واکنش دفاعی اطرافیان می شود. واقعیت این است که پاسخی قطعی برای این سوال که چرا گاهی دچار چنین حالاتی می شویم، وجود ندارد. سریع ترین جوابی که به ذهن می رسد این است که فرد به اصطلاح قاطی کرده است! اما بدون مقدمه نمی توان به چنین نتیجه ای رسید. هر یک از ما یک نوع تربیت خاص داشته ایم و تجربیات منحصر به فردی کسب کرده ایم. برای روشن تر شدن این موضوع مثالی می زنم. هر یک از ما مانند رایانه دارای میزان گنجایش، حافظه و سرعت متفاوتی از دیگران هستیم. همان طور که می دانید در رایانه مغز پردازشگر CPU است و معمولا درایوی که سیستم عامل روی آن نصب می شود، درایو C یا D است. مهندسان معمولا پیشنهاد می کنند کاربران در این درایو اطلاعات غیرضروری را قرار ندهند و از درایوهای جانبی برای این کار استفاده کنند. زیرا هنگامی که این درایو بیش از حد اندازه شلوغ باشد، پردازش اطلاعات به کندی انجام می شود و حتی ممکن است رایانه از کار بیفتد. درباره انسان نیز همین وضع وجود دارد. یعنی گاهی آن قدر فرمان های پشت سر هم در هوشیاری خود داریم که نمی دانیم کدام را باید اول پاسخ دهیم. بخش هوشیار مغز ما تقریبا شبیه درایو C رایانه است و وظیفه رسیدگی به امور شخصی و اجتماعی ما را برعهده دارد. حال فرمان های پشت سرهم، کارهای انجام نشده، کارهای ناتمام، سوالات بی پاسخ، مشکلات مالی، خانوادگی، اجتماعی و شخصی و فکر کردن درباره نیازهای همسر و فرزندان همه با هم و طی چند روز متوالی چنان فشاری بر شخص وارد می کند که باعث می شود ناخودآگاه آرام و قرار خود را از دست بدهد و هدفش را گم کند.
این وضعیت برای بیشتر مردم چندان خطرناک نیست اما برای معدودی می تواند بسیار خطرناک باشد و به روان نژندی و روان پریشی منجر شود. گفته می شود در این وضعیت افراد برون گرا بهتر از افراد درون گرا با شرایط سازگار می شوند. زیرا با برون ریزی هیجانات منفی خود را از شر هیجانات منفی آزاد می کنند؛ در حالی که افراد درون گرا توانایی چنین واکنشی را ندارند و انباشته شدن افکار منفی در روان، سبب بروز بیماری های روانی نظیر افسردگی، اضطراب، بیماری های روان-تنی یعنی بیماری های جسمی که منشاء روانی دارد و حتی اسکیزوفرنی می شود.
وی در ادامه توضیحات خود چنین می گوید: یک کارمند ساده را در نظر بگیرید که در یک شرکت معتبر مشغول کار است. هم زمان در یک دانشگاه با شهریه بالا تحصیل می کند و باید یک خانواده 3 نفره را هم اداره کند. هر روز ساعت 6 صبح از منزل خارج می شود و زودتر از ساعت 8 شب به منزل بازنمی گردد. بیشتر اوقات به کارهایش نمی رسد و در اداره کار عقب مانده زیادی دارد. به علت ساعت کاری در بیشتر کلاس های دانشگاه شرکت نمی کند و اغلب از او شکایت دارند که چرا غیبت می کند. وقتی به منزل می رسد با شکایت های فراوان همسر و فرزندان درباره برآورده نشدن نیازهایشان رو به رو می شود و از این همه استرس و فشار و اضطراب به تنگ می آید. اگر چنین فردی گوش شنوایی پیدا کند، بی گمان جملاتی نظیر «دیگر کلافه شده ام»، «بدجوری کم آورده ام و دیگر تحمل ندارم» را به زبان خواهد آورد.
اگر به عنوان یک مشاور از وی بخواهیم 5 دقیقه درباره خود، زندگی، اهداف و خواسته هایش حرف بزند و به طور دقیق بگوید چرا کلافه است به زحمت می تواند حرف مهمی بزند. زیرا بیش از پاسخ در ذهنش، سوالات بی پایانی دارد که همان ها او را گیج و درمانده کرده است. او بالقوه خواهان تمام صفات و توانمندی هایی است که در دیگران می بیند اما نمی تواند آن ها را در زندگی خود اعمال کند. روزی زندگی نامه یک فرد مخترع را می خواند و دوست دارد مانند او کار مهمی را انجام دهد. روز دیگر با نویسنده ای آشنا می شود و تا مدتی ذهنش درگیر کار نویسندگی است. او به واقع نمی داند کیست و چه می خواهد. به هر جزئی از زندگی اش نگاه می کند ضعف می بیند و خود را کمتر از آن می بیند که بتواند کار مهمی انجام دهد. او می خواهد نقاط ضعف خود را به قوت تبدیل کند؛ این ویژگی به خودی خود خوب است اما امکانات انسانی و فرصت ها کم است و واضح است که این شیوه تفکر در درازمدت به اضطراب و تشویق تبدیل می شود. او دائم احساس ناکامی می کند و در حال سرزنش خویش است. این حالت کم کم به خشم درونی و سپس پرخاشگری تبدیل می شود. به طوری که خود فرد متوجه تغییر روحیات و حالات خود می شود.
این مشاور درباره یکی از راه های رسیدن به آرامش می گوید: اگر این فرد بتواند ساده تر باشد، به آرامش دست می یابد. او تنها باید قدری از این ایده آل نگری که به آن تمایل زیادی پیدا کرده است، بکاهد، زندگی او بسیار پیچیده شده و این پیچیدگی به مرور زمان به وجود آمده است. به طوری که رفته رفته و به دست خود او، حلقه این کمند تنگ و تنگ تر شده و راه گریز را دشوار کرده است. در واقع باید گفت علت اضطراب ها، آشفتگی، دردسرها و مشکلات کوچک و بزرگ ما انسان ها پیچیده کردن زندگی است. وقتی که مردم ایده آل های بزرگی برای خود در نظر می گیرند، مدیریت تک تک این ایده آل ها و هماهنگ کردن جسم و روان برای رسیدن به آن بسیار سخت و حتی دست نیافتنی می شود. فرض کنید فردی هم زمان چندگوی را به بالا پرتاب و تلاش کند آن ها را بگیرد. حتی یک بازیگر سیرک با فاصله زمانی مشخص گوی ها را پرتاب می کند تا بتواند به ترتیب آن ها را بگیرد. اما بیشتر ما گوی های خود را هم زمان پرتاب می کنیم و چون مهارت نداریم نمی توانیم تعدادی از آن ها را جمع کنیم. بنابراین در اهدافمان شکست می خوریم و این شکست ها ما را بسیار آشفته می کند.
بهتر است در قدم اول یاد بگیریم چه طور استرس های خود را کم و آن را کنترل کنیم. این کار در قالب «آموزش کنترل استرس» میسر است. همچنین لازم است هر کس در هر وضعیت و سطح اقتصادی و اجتماعی که قرار دارد زندگی اش را ساده کند و از آن لذت بیشتری ببرد. مهم ترین اصلی که باید در نظر داشت این است که سادگی، دستور خاصی ندارد. فقط در هر لحظه باید از خود بپرسید اکنون هدفم چیست؟ مهم ترین هدف، نزدیک ترین عملی است که لازم است آن را انجام داد. نکته این جاست که برخی افراد از ساده شدن می ترسند. این مسئله بیشتر به هنگام هیپنوتیزم قابل مشاهده است. هیپنوتیزم پدیده عجیبی نیست بلکه اساس آن بر ساده شدن فرد متمرکز است. یعنی از فرد خواسته می شود که برای دقایقی تمام افکار روزانه، پیچیدگی ها و دغدغه های خود را کنار بگذارد و تنها روی یک عمل متمرکز شود. این عمل یعنی ساده شدن، گاهی برای برخی افراد ترس آور است. در نهایت باید گفت برای ما که در جوامع پیچیده امروزی زندگی می کنیم، برای ما که عادت کرده ایم آرامش را از سخت ترین روش ها به دست آوریم، برای ما که می اندیشیم حتما باید هیچ دغدغه ای نداشت تا آرام بود و آرامش تنها زمانی مفهوم می یابد که به تمامی اهدافمان رسیده باشیم، برای ما که «اکنون» خود را فدای آینده ای نامشخص و یا گذشته ای از دست رفته می کنیم، راه رسیدن به آرامش در سادگی است.
آرامش دست یافتنی است اگر بتوانیم هدف های خود را مشخص کنیم و روی اهدافمان تمرکز داشته باشیم. داشتن افق های دور و دراز در زندگی که شاید بتوان از آن به آرزوهای دست نیافتنی یاد کرد، فرد را دچار اضطراب و ناآرامی می کند در حالی که با داشتن آرامش و توکل برخدا می توان به بسیاری از خواسته ها رسید تنها باید با کمی مدیریت و ارزیابی شرایط و امکانات روی توانایی و هدف هایمان تمرکز داشته باشیم و کارها را به پیش ببریم. باید یاد بگیریم که زندگیمان را براساس شرایط و موقعیت مان تنظیم کنیم و ساده زندگی کنیم تا از آن لذت بیشتری ببریم