در زندگی من دورانی وجود دارد که خاطره آن، هیچ گاه از ذهنم محو نخواهد شد. دورانی که زیبایی برایم معنا و مفهوم خاصی داشت. اگر درست به خاطر آورده باشم، گمان می کنم آن زمان هفت یا هشت سال بیشتر نداشتم. درست یک هفته یا شاید هم یک ماه پیش از آن که مسئولان یتیم خانه ای که به آن جا سپرده شده بودم، مرا به پیرمردی مهربان بسپارند. هنوز آن روزها در خاطرم هست. روزهایی را که در آن جا می گذراندم و چه تند از پی هم می گذشت. آن جا که بودم، طبق برنامه باید هر روز صبح از خواب بیدار می شدم. درست مثل سربازخانه ها. حتما می بایست تختم را مانند یک سرباز کوچک، مرتب می کردم. هنوز آفتاب پرتو نورانی خود را بر سطح زمین نگسترانده بود که باید همراه بیست یا سی نفر دیگر از بچه های یتیم خانه، برای خوردن صبحانه، به طرف ساختمان متروکه ای می رفتیم ساختمانی که با محل سکونت مان فاصله چندانی نداشت.آن روز را درست به خاطر ندارم اما فکر می کنم یک شنبه بود. صبحانه را خورده بودیم. داشتیم به سمت اتاق هایمان می رفتیم. در حیاط، چشمم به پیرمردی افتاد که او را «فاسبیندر» صدا می زدیم. همیشه تمام کارهای آن جا را، او انجام می داد ادامه مطلب...
برچسبها: پروانه هاداستان کوتاه
تاریخ : سه شنبه 88/6/17 | 2:15 عصر | نویسنده : | نظر
درباره وب
آخرین مطالب
آرشیو مطالب
امکانات وب