سفارش تبلیغ
صبا ویژن

در اولین دیدار، متوجه نگاه زیرچشمی محمود شدم و به همسرم گفتم: «این دوست تو آدم درستی به نظر نمی رسد» اما او از این حرف ناراحت شد و با لحنی جدی پاسخ داد: من ومحمود یک روح هستیم در 2بدن و به هیچ کس اجازه نمی دهم که این طوری در مورد دوست جون جونی ام صحبت کند.

دستگیری

زن جوان در دایره اجتماعی کلانتری افزود: محمود هر روز به دیدن شوهرم می آمد و آن ها چند ساعتی داخل اتاق باهم سرگرم بازی های رایانه ای و استفاده از اینترنت بودند. من نسبت به این رفاقت حسودی ام می شد و خیلی دلم می گرفت تا این که کم کم به جمع آنها پیوستم و همراه آنها وارد دنیای اینترنت شدم. مدتی گذشت و محمود که خودمانی شده بود به من ابراز عشق و علاقه کرد. با وجود آن که نمی خواستم به شوهرم خیانت کنم اما فریب حرف های دروغین او را خوردم و اسیر هوای نفس شدم. محمود هم وقتی لبخندهای احمقانه ام را دید با بهانه جویی از شوهرم فاصله گرفت و روابط آنها شکرآب شد.زن جوان اشک هایش را پاک کرد و افزود: پس از گذشت چند ماه، من که به حرف های دروغین محمود و وعده های شیطانی او دلخوش کرده بودم سر ناسازگاری گذاشتم و آن قدر شوهر بیچاره ام را عذاب دادم که به ناچار حاضر شد به طور توافقی طلاقم بدهد.با وجود آن که جدایی از همسرم خیلی سخت بود و تحمل نگاه تحقیرآمیز اطرافیان را نداشتم اما به پادرمیانی های بزرگان فامیل توجهی نکردم و حتی شوهرم نیز چند بار تماس گرفت و خواهش کرد که زندگی مان را از سر بگیریم ولی دلم آن قدر سنگ شده بود که اشک های او را ندیدم. محمود پس از 5ماه با این ادعا که نمی خواهد با خبر ازدواج مان، دیگران و به خصوص دوست قدیمی اش را شوکه کند مرا به عقد موقت خود درآورد. من یک سال به طور پنهانی و مخفیانه در عقد او بودم و در این مدت همسر سابقم نیز با دختر عمویش ازدواج کرد و زندگی جدید برای خودش تشکیل داد.ولی محمود بعد از پایان دوره عقد موقت به وعده هایش عمل نکرد و بلایی به سرم آورد که مجبور شدم سکوت کنم و حرفی نزنم. او می گفت از تو فیلم ها و تصاویری در اختیار دارم که اگر یک کلمه حرف اضافی بزنی به همه خواهم گفت این فیلم ها در زمانی که تو همسر دوستم بوده ای تهیه شده است. زن جوان گفت: من در شرایط بسیار بدی قرار گرفتم. خانواده ام مرا طرد کردند و تنها امید و پناهگاهی که دارم خانه خواهرم می باشد. شوهرم چوب اعتماد بی جا به دوستش راخورد و من سرنوشتم را در آتش هوس های پلید سوزاندم و خاکستر کردم. می خواهم به تمام زوج های جوان بگویم قدر زندگی خودتان را بدانید و هرکسی را به حریم زندگی خصوصی خود راه ندهید. من پشیمان و روسیاهم و نگاه دوستان و آشنایانی که مرا با انگشت اشاره به همدیگر نشان می دهند عذابم می دهد

منبع




تاریخ : سه شنبه 90/3/17 | 3:1 عصر | نویسنده : | نظر

روز عید فطر بود و پسر بچه 6 ساله همراه خانواده خود برای میهمانی و دید و بازدید به خانه عمویش رفته بود «بهزاد» خیلی خوشحالی می کرد و وقتی عموی مهربان، او را با بوسه ای دل چسب به آغوش کشید و اسکناسی نو به عنوان عیدی به دستش داد غنچه لبخند زیبایش شکفت. ولی افسوس و صدافسوس که تندباد حادثه ای تلخ، این غنچه قشنگ را بر لبان «بهزاد» خشکاند و دفتر زندگی پسربچه شیرین زبان برای همیشه بسته شد

ادامه مطلب...

برچسب‌ها: در امتداد تاریکی عیدی خونین

تاریخ : چهارشنبه 89/6/24 | 10:42 عصر | نویسنده : | نظر

ساعت 5:30 بعدازظهر روز سیزدهم شهریورماه مرد جوانی سراسیمه به کلانتری مراجعه کرد و در حالی که نفس نفس می زد به رئیس کلانتری گفت: به دادم برسید خودروی بنز الگانس مرا به راحتی سرقت کردند و خودم را نیز کتک زده اند.

بنز الگانس

با اظهارات این مرد جوان، تیم آگاهی کلانتری ماموریت یافتند مشخصات خودرو بنز الگانس مشکی رنگ را از طریق شبکه بی سیم به مرکز فرماندهی و کنترل پلیس اعلام کنند تا تمامی گشت های انتظامی در جریان سرقت این خودرو قرار بگیرند.مالک بنز الگانس درباره چگونگی ماجرا گفت: در بافت تجاری مرکز شهر فروشگاه عمده فروشی دارم و حدود 2هفته قبل، دختر 22ساله ای وارد مغازه ام شد و یک نمونه از کالایی را برداشت و گفت برای یکی از خیریه ها به مقداری از این جنس نیاز داریم. او شماره تلفن همراهم را گرفت و قرار شد تعداد کالای مورد نیاز را به من سفارش بدهد.مرد جوان در حالی که استرس و فشار عصبی زیادی داشت افزود: پس از گذشت 2هفته، امروز ظهر آن دختر جوان تماس گرفت و با سفارش کالای مورد نیازش گفت: اگر ممکن است به منظور تحویل کالا و دریافت وجه آن به چهار راه میلاد بیایید!

من که قصد داشتم برای افطار به خانه بروم 2کارتن از کالاها را در صندوق عقب خودرو شخصی ام گذاشتم و به طرف چهارراه میلاد حرکت کردم، اما از آن دختر خانم خبری نبود.

در این لحظه او دوباره تماس گرفت و گفت معذرت می خواهم امروز حسابی به زحمت افتاده اید و من نتوانستم به سرقرار بیایم. اگر ایرادی ندارد کالاها را به میدان نمایشگاه بیاورید.با این که عجله داشتم توی رودربایستی قرار گرفتم و به مقصد موردنظر که خیابان نمایشگاه 11بود رفتم اما سر قرار، دختر جوان دیگری جلو آ مد و گفت: شما آقای فلانی هستید؟ با تعجب از خودرو پیاده شدم و پرسیدم ببخشید من عجله دارم، کجا باید کالاها را تحویل بدهم.در حال گفت وگو با دختر غریبه بودم که ناگهان 4جوان موتورسوار، قمه به دست وارد صحنه شدند و با این ادعا که چرا مزاحم دختری تنها شده ای مرا مورد ضرب و شتم قرار دادند. آن ها با همدستی دختر جوان، خودرو صفر کیلومتر مرا به سرقت بردند. نمی دانم چه طور شد که به این راحتی فریب خوردم. فقط می توانم بگویم آدم باید همیشه و در همه حال هوشیاری به خرج دهد و قبل از انجام هر کاری کمی فکر کند.سرهنگ صالح نیا، سرکلانتر درباره این ماجرا اظهار داشت تیم های گشت و عملیات پلیس با توجه به سرنخ های موجود تحقیقات گسترده ای را برای دستگیری اعضای این باند و کشف دیگر سرقت های انجام شده توسط آنان آغاز کرده اند

منبع



برچسب‌ها: در امتداد تاریکیالگانس دزدی!قریبدخترزورگیری

تاریخ : دوشنبه 89/6/15 | 8:29 عصر | نویسنده : | نظر

بوالهوسی و بلندپروازی های شوهرم بالاخره دردسرساز شد و زندگی قشنگ مان را زیر و رو کرد. جمشید در کمتر از یک سال، موقعیت شغلی، سرمایه زندگی و عفت و ایمان خود را از دست داد و الان هم معلوم نیست کجاست و چه کار می کند      ادامه مطلب...

برچسب‌ها: در امتداد تاریکی : شوهر گمشده!

تاریخ : شنبه 89/5/9 | 11:37 عصر | نویسنده : | نظر

خیلی عصبی شده بودم و نمی دانستم کجا بروم. با اتوبوس، خودم را به میدان آزادی مشهد رساندم و به پارک ملت رفتم.غروب بود و دلتنگی خاصی داشتم. در حالی که داخل پارک قدم می زدم ناگهان متوجه شدم پسر جوانی تعقیبم می کند. بدون توجه به او روی صندلی نشستم و آن قدر فکرم درگیر بود که حوصله هیچ کسی را نداشتم، اما پسر غریبه با لبخندی مرموزانه کنارم نشست و پس از چند دقیقه باب گفت وگو را باز کرد. کاش لال می شدم و با او حرف نمی زدم!«مهسا» دختر ?? ساله ای است که پس از آن که خانه را بدون اطلاع والدین ترک کرد در دام چند جوان شیطان صفت افتاد و طعمه هوس های پلید و حیوانی آنان شد.دختر نوجوان در دایره اجتماعی کلانتری قاسم آباد مشهد گفت: مادرم آدم سخت گیری است و به کارهایم گیر می دهد. او حوصله شنیدن حرف هایم را ندارد و هر موقع می خواهم چیزی بگویم ایراد می گیرد و می گوید: از دختر همسایه یاد بگیر که مثل یک کدبانو تمام کارهای خانه را درست انجام می دهد و در درس هایش هم شاگرد اول است.مهسا نفس عمیقی کشید و افزود: مامان مرا با این حرف هایش عذاب می دهد و نسبت به دختر همسایه تنفر پیدا کرده ام.همیشه آرزو داشتم برای یک بار هم که شده کارهای خوبم را ببیند و تشویقم کند، ولی افسوس که او و پدرم هر ? فقط به فکر کار اداره خود هستند و اصلا مرا نمی بینند.متاسفانه ? ماه قبل یک روز پس از جر و بحث با مادرم، بدون اطلاع خانواده از خانه بیرون آمدم و به پارک ملت رفتم. در آن جا توسط پسری جوان اغفال شدم و همراه او به لانه شیطانی اش رفتم. این جوان حیوان صفت به همراه ? تن از دوستانش مرا یک شبانه روز زندانی کردند و مورد آزار و اذیت قرار دادند. من با توجه به مشکلی که برایم به وجود آمده بود ناراحت و سرافکنده به خانه خاله ام رفتم و چند روز هم آن جا ماندم، اما به هیچ کس نگفتم چه بلایی به سرم آمده است.اما پس از گذشت چند ماه مادرم متوجه تغییر حالات و رفتارم شد و وقتی موضوع را برایش تعریف کردم بلافاصله مرا به آزمایشگاه برد و متاسفانه متوجه شدم باردار هستم. کاش با مادرم دوست بودم و از خانه فرار نمی کردم.درخور یادآوری است در پی اعلام شکایت این دختر و خانواده اش، تیم های اطلاعات کلانتری قاسم آباد مشهد بلافاصله وارد عمل شدند و در عملیاتی ضربتی و غافلگیرانه، پس از انجام تحقیقات گسترده، متهمان پرونده را دستگیر کردند. این متهمان شیطان صفت برای رسیدن به سزای اعمال ننگین خود به مراجع قضایی معرفی شده اند.



برچسب‌ها: در امتداد تاریکی : فرار به لانه شیطان!

تاریخ : دوشنبه 89/4/28 | 8:3 عصر | نویسنده : | نظر

هر روز که از عمرم می گذرد آشفته و دلتنگ تر می شوم، دیگر طاقت ندارم و تنها آرزویم از خدایی که به من نعمت بینایی داده تا این دنیای زیبا و مخلوقاتش را ببینم این است که هر چه زودتر چهره ? محبوب دلم را نشانم دهد و لحظه ای بتوانم سر بر روی شانه آنان بگذارم و با اشک و تمنا، قصه غصه هایم را به گوش عزیزانم بگویم و آرام بگیرم.

گمگشته

ادامه مطلب...

برچسب‌ها: در امتداد تاریکی : چشم انتظار

تاریخ : پنج شنبه 88/12/13 | 4:30 عصر | نویسنده : | نظر

غم های زیادی در دل دارم و هر وقت نیمه های شب یادم می آید که چه روزهای سختی را پشت سر گذاشته ام گریه ام می گیرد و از ته دل آه می کشم! قصه زندگی من شاید کمی ناراحت کننده باشد، اما با همین سن و سال کم خودم می خواهم بگویم هنوز هم آدم های باصفا و قلب های مهربانی مثل بابامحمد و خانواده اش هستند که می توانند بچه هایی مثل مرا نجات دهند و تکیه گاه محکمی برای دل های شکسته باشند!
«مرجان» دختر ?? ساله ای است که در کلاس پنجم ابتدایی با معدل بیست مشغول به تحصیل و در یکی از مراکز نگهداری کودکان بی سرپرست زندگی می کند. این دختر نوجوان که امید به آینده در نگاه معصومانه اش موج می زند افزود: سال ها قبل والدینم از هم جدا شدند و مادرم سرپرستی من و دو خواهر کوچکم را بر عهده گرفت. او پس از مدتی با مردی عصبی و معتاد به موادمخدر ازدواج کرد و از آن موقع به بعد روزگارمان سیاه شد.

بی سرپرست

متاسفانه ناپدری ام دنبال فرصتی می گشت تا ما را کتک بزند و مادرم نیز در برابر او سکوت کرده بود و هیچی نمی گفت! حتی یک روز که خواهرم مریض شده بود با گوش های خودم شنیدم که مادرم به شوهرش گفت: کاش این بچه ها نبودند تا ما راحت زندگی می کردیم! دخترک دست های کوچکش را زیر چانه اش گره زد و ادامه داد: کلاس سوم ابتدایی بودم که ناپدری ام گفت این بچه حق ندارد به مدرسه برود و مرا توی اتاقی زندانی کرد. با شنیدن این حرف گریه ام گرفت و شیشه پنجره اتاق را شکستم تا بتوانم خودم را به مدرسه برسانم اما او متوجه شد و با چکش ضربه ای به سرم زد که نزدیک بود بمیرم. این مرد بی رحم زندگی من و دو خواهرم را جهنم کرد و اجازه نداد ادامه تحصیل بدهم! او تمام پول های مادرم را از دستش می گرفت و برای ما چیزی نمی خرید. تا این که یک روز خواهر کوچکم گفت هوس پفک کرده ام. با شنیدن این حرف بلافاصله از خانه بیرون زدم و به مغازه سر کوچه رفتم ولی چون پول نداشتم دو تا پفک برداشتم و فرار کردم. صاحب مغازه هم دنبالم آمد و موضوع را به خانواده ام اطلاع داد و باز کتک مفصلی خوردم. مرجان ادامه داد: پس از چند ماه وضع زندگی ما خیلی خراب شد و کارمان به جایی رسید که من به اصرار ناپدری ام خواهر کوچکم را پشتم می بستم و همراه او توی خیابان گدایی می کردیم. روزهای خیلی بدی را پشت سر گذاشتیم و شب ها از درد پا و کمر نمی توانستم بخوابم اما چیزی که باعث شد از خانه فرار کنم نگاه ناجور و معنی دار ناپدری ام بود! من پس از چند روز در به دری با کمک بهزیستی سر از خانه ای درآوردم که چندین بچه دیگر نیز مثل من این جا هستند و همه ما پدری داشتیم که اسمش «محمد» است و اگر چه او چشم از دنیا فرو بسته ولی در قلب های مان همیشه زنده است. مرجان در پایان گفت خانه با صفای ما با کمک خیلی از آدم های خیرخواه می تواند بهتر شود. من همیشه دعا می کنم خدا هیچ کس را تنها نگذارد. آرزو دارم هر چه زودتر امام زمان(عج) بیاید و مشکل همه را حل کند. هم چنین امیدوارم پدرها و مادرها اشتباه نکنند تا ما بچه ها شب ها به جای گریه خواب های خوب ببینیم. الان تنها فکر و خیالم دو خواهر کوچکم هستند و نمی دانم چکار می کنند کاش آن ها هم پیش خودم بودند. دخترک در پایان بر روی تکه کاغذی که به خبرنگار خراسان داد نوشت: «خدایا از ته قلبم دعا می کنم هیچ کس را تنها نگذار!»

منبع



برچسب‌ها: در امتداد تاریکی گریه های شبانه!

تاریخ : جمعه 88/9/20 | 6:55 عصر | نویسنده : | نظر

پدرم کارگر ساده و مادرم خانه دار است. آن ها بی  سواد هستند و چون وضع مالی ما خوب نبود نتوانستم به مدرسه بروم و تحصیل کنم. پسربچه ??ساله که توسط ماموران کلانتری به اتهام سرقت دستگیر شده بود در ادامه داستان تلخ زندگی اش گفت: از سن ?سالگی برای کار در یک تعمیرگاه مکانیکی اتومبیل مشغول کار شدم و شب ها نیز در همان تعمیرگاه می خوابیدم. من هر ماه یک بار به منزلمان می رفتم و پدر و مادرم رامی دیدم با این که خیلی برای دیدنشان دلتنگ می شدم اما والدینم از این موضوع نگرانی نداشتند و بی تفاوت بودند حتی پدرم می گفت از وقتی تو سرکار رفته ای مخارج زندگی ما کم شده است.

پسر فقیرمرتضی ادامه داد: حدود ? هفته قبل استادکارم تعمیرگاه را تعطیل کرد و تغییر شغل داد که با این کار من هم بیکار و سرگردان شدم. با ناراحتی از تنها رفیق زندگی ام که سگ تعمیرگاه بود خداحافظی کردم و به خانه برگشتم اما فرد دیگری در منزل را به رویم گشود تازه متوجه شدم که پدر و مادرم منزل دیگری اجاره کرده اند و از آن مکان رفته اند. مستاجر جدید هم آدرس و یا نشانی از آن ها نداشت. من در کوچه ها و خیابان ها چند روز به دنبال پدر و مادرم گشتم تا شاید اثری از آن ها بیابم، اما تلاش هایم بی فایده بود. یک روز که خیلی گرسنه بودم، مقابل یک نانوایی کمی خرده نان جمع کردم و خوردم اما باز هم گرسنه بودم تا این که داخل یک کوچه دوچرخه ای را از داخل یک منزل سرقت کردم و بعد هم آن را به مبلغ ?هزار تومان به یک نمکی فروختم و با پولش برای خودم غذا خریدم. مرتضی افزود: شب ها را در پارک ها و یا چمن های بولوار می خوابیدم و یک میوه فروشی هم پیدا کرده بودم که میوه های خراب را به داخل سطل آشغال می ریخت و من با خوردن آن میوه ها خودم را سیر می کردم اما از چند شب قبل هوا خیلی سرد شد و تصمیم گرفتم یک لباس گرم سرقت کنم. به مغازه  ای رفتم و کاپشنی را برداشتم و فرار کردم، ولی صاحب مغازه به دنبالم دوید و مرا دستگیر کرد. پسرک اشک هایش را پاک کرد و گفت: پدرم همیشه می گفت: تو بچه ناخواسته ای هستی و ما نباید بچه دار می شدیم من نمی خواهم آن ها را اذیت کنم فقط می خواهم بدانم حالشان خوب است یا نه! قول می دهم که باز هم خودم کار کنم و کاری به آن ها نداشته باشم. شایان ذکر است: مرتضی با پی گیری کارشناس اجتماعی کلانتری به سازمان بهزیستی معرفی شده است تا حمایت های لازم از او به عمل آید.

منبع



برچسب‌ها: در امتداد تاریکی : سارق کوچک

تاریخ : جمعه 88/7/24 | 1:42 عصر | نویسنده : | نظر

از خودم بدم می آید و به خاطر اشتباهاتی که کرده ام سرافکنده و شرمسارم. می خواهم گذشته ام را جبران کنم و زندگی آبرومندانه ای داشته باشم. این مطالب بخشی از اظهارات زن جوانی است که با چشمانی گریان به دایره اجتماعی کلانتری میدان جهاد مشهد مراجعه کرده است.
او ??سال سن دارد و در بیان داستان تلخ زندگی اش گفت: بعد از اخذ دیپلم به اصرار خانواده ام با پسر یکی از آشنایان ازدواج کردم. شوهرم موقعیت شغلی و اقتصادی خوبی داشت و برای زندگی مان وقت می گذاشت اما من به این خیال باطل که چرا پدرم مرا به زور وادار کرد تن به این ازدواج بدهم، با سوءاستفاده از اعتماد و اخلاق خوب همسرم، تصمیم احمقانه ای گرفتم و به صورت تلفنی با جوانی که به موادمخدر اعتیاد داشت، رابطه برقرار کردم. متاسفانه در مدت کوتاهی از طریق این فرد به دام موادمخدر افتادم.
زن جوان افزود: شوهرم وقتی متوجه شد چه بلایی به سر خودم آورده ام طلاقم داد و گفت تو لیاقت این زندگی را نداری!
من با فردی که عامل بدبختی ام بود به ناچار ازدواج کردم و درحالی که دوست نداشتم کسی از سرنوشتم خبردار شود پا به خانه او گذاشتم. اما روز به روز حالم خراب تر شد و موادمخدر در پوست و استخوانم نفوذ کرد تا جایی که قیافه ام تابلو شده بود. پس از گذشت ?سال فرزندی به دنیا آوردم که او هم معتاد بود. ما نمی توانستیم از فرزندمان نگه داری کنیم و برای همین هم تصمیم گرفتیم او را به خانواده ای که بچه دار نمی شوند بفروشیم.
زن جوان اشک هایش را پاک کرد و با صدایی بغض گرفته گفت: موهای پسرم را شانه زدم و لباس های خوب و تمیز را تنش کردم. او که فکر می کرد می خواهیم به پارک یا تفریح برویم خوشحال بود. من به همراه همسرم و واسطه این قرار، به محل موردنظر رفتیم تا بچه را به آن خانواده تحویل بدهیم اما در آن جا با صحنه ای روبه رو شدم که دنیا روی سرم خراب شد.
فردی که قرار بود سرپرستی فرزندم را به عهده بگیرد شوهر سابقم و همسرش بود. آن ها به خاطر وجود مشکلی بچه دار نمی شوند. این رویارویی برای من که با غرور و لج بازی از او جدا شده بودم خیلی سخت و ذلت بار بود. همسر سابقم نگاهی به چشمانم کرد و گفت: این زندگی بود که به دنبالش می گشتی؟
او و همسرش بدون آن که چیزی بگویند رفتند و من نیز پسرم را در آغوش گرفتم و به این جا آمدم. نمی دانم چگونه باید مشکل خودم را رفع کنم اما مصمم هستم تا خودم و بچه ام را ترک بدهم و موادمخدر را کنار بگذارم.
زن جوان در پایان گفت: با اشتباهاتی که کردم زندگی خوب را از دست دادم و خانواده ام مرا طرد کرده اند. من به تمام کسانی که قصه زندگی ام را می خوانند توصیه می کنم ناشکری نکنند و قدر زندگی شان را بدانند تا مبادا مثل من سرافکنده و پشیمان شوند.در خور اشاره است از سوی کارشناس اجتماعی اقدامات قانونی لازم برای حمایت و کمک به این زن جوان و فرزندش به عمل آمده است

منبع



برچسب‌ها: در امتداد تاریکی : اقدام به بچه فروشی!

تاریخ : یکشنبه 88/7/12 | 11:57 عصر | نویسنده : | نظر

با شوهرم دعوا کردم و خیلی عصبانی از خانه بیرون آمدم، حدود یک ساعت در داخل پارکی نشستم اما از کرده خودم پشیمان شدم و از تلفن همگانی به خانه زنگ زدم و در حالی که به گریه افتاده بودم با شوهرم صحبت می کردم. من و همسرم سر خرید خرت و پرت هایی جر و بحثمان شده بود و من داشتم از او معذرت  خواهی می کردم که ناگهان مرد ناشناسی از داخل یک خودرو پیاده شد و جعبه دستمال کاغذی را تعارف کرد. با اصرار او یک برگ دستمال کاغذی برداشتم و صحبت با شوهرم را ادامه دادم اما او با غرور جواب سربالا می داد و به حرف هایم گوش نمی کرد. زن جوان در دایره اجتماعی کلانتری افزود: با عصبانیت گوشی را قطع کردم و به راه افتادم. آن مرد غریبه نیز پشت سرم به راه افتاد و گفت: من جای برادرت هستم اگر مشکلی برایت به وجود آمده بگو تا کمکت کنم! حوصله شنیدن این حرف ها را نداشتم و با لحنی تند و خشن گفتم: آقای محترم، با شوهرم صحبت می کردم و هیچ مشکلی هم ندارم. در این لحظه مرد ناشناس یک قطعه تراول چک یکصدهزار تومانی از جیبش درآورد و به دستم داد و گفت: همسرم را چند سال قبل از دست داده ام و از آن موقع به بعد خودم را وقف کمک به دیگران کرده ام.
من می خواستم تراول چک را به او برگردانم اما قبول نکرد و با خواهش و تمنا گفت: این هدیه کوچک را نگهدار شاید بتوانی گره مشکل کوچکی را با آن باز کنی او وقت خداحافظی شماره تلفن همراهم را گرفت و ادعا کرد که می خواهد کمک مالی خوبی داشته باشد. دو ساعت بعد آن مرد غریبه دوباره زنگ زد و از من خواست تا در یکی از خیابان ها او را ببینم چون خبر خوشحال کننده ای برایم دارد. با این که نمی دانستم باید چکار کنم از روی کنجکاوی به محل موردنظر رفتم. من نیم ساعت دیرتر از موعد مقرر به آ ن جا رسیدم و با کمال تعجب دیدم که این مرد ناشناس با زن دیگری صحبت می کند. خیال می کردم این زن نیز مستمند است اما وقتی به چند قدمی آن ها رسیدم متوجه شدم که او با همسرش درگیر شده است. از صحبت هایی که بین آن ها رد و بدل شد به نیات پلید و شوم این مرد هوسران پی بردم. او به محض این که مرا دید با عجله سوار خودرو شخصی اش شد و از محل فرار کرد. من و همسرش نیز موضوع را به پلیس اطلاع دادیم. جانشین فرماندهی انتظامی در این باره اظهار داشت با تحقیقات از این مرد ?? ساله مشخص شد که او با زیر نظر گرفتن حرکات و رفتار بانوان در خیابان های شلوغ، طعمه های خود را انتخاب و سپس با اغفال آن ها تحت عناوین وعده استخدام، کمک های مالی و... از این افراد سوء استفاده می کرده است. سرهنگ حسین عامریون تاکید کرد: این متهم که سابقه یک فقره تجاوز به عنف نیز دارد به مراجع قضایی معرفی شده است، اما به شهروندان و به خصوص بانوان توصیه می کنیم برای حل مشکلات زندگی، راه حل منطقی و عقلانی را انتخاب کنند و اختلافات خانوادگی خود را نیز از طریق مراکز مشاوره و دوایر اجتماعی کلانتری ها حل و فصل کنند.

منبع



برچسب‌ها: در امتداد تاریکی : گرگ خیابان!

تاریخ : چهارشنبه 88/7/8 | 11:53 عصر | نویسنده : | نظر
   1   2      >